گل کو ...

گل کو می آید می دانم/با همه خیرگی باد که می اندازد پنجه در دامانش رو ی باریکه ی راه ویران...

گل کو ...

گل کو می آید می دانم/با همه خیرگی باد که می اندازد پنجه در دامانش رو ی باریکه ی راه ویران...

تولد

«زیستن و ولایت والای انسان بر خاک را نماز بردن،

زیستن 

 و معجزه کردن، 

ورنه 

   میلاد تو جز خاطره ی دردی بی هوده چیست؟ 

هم از آن دست که مرگ ات، 

هم از ان دست که عبور قطار عقیم  استران  تو 

از فاصله ی کویری میلاد و مرگت؟ 

معجزه کن معجزه کن  

که معجزه تنها دست کار توست 

اگر دادگر باشی...» 

                     

                         احمد شاملو    

دارم فکر می کنم در این سی تا بیست و هفتم آبان که آمد و رفت من چه معجزه ای کرده ام و رورزی که بمیرم  نگاهم به زندگیم چه خو اهد بود؟ یک عبور بی حاصل؟

فیلم

باید باور کنیم که گذشته وآدمهای ان فقط به این دلیل زیبا و دوست داشتنی هستند که حالا دیگه وجود ندارند.

before sunset رو که دیدم دلم برای روزهای گذشته تنگ شد. برای عشقولانه بازیهای بچه گانه ام . برای دیوانه وار دوست داشتن و دوست داشته شدن . عا شق قدیمی ام رو پیدا کردم و خیال می کردم که اون روز ها می تونه دوباره برگرده . ولی یادم نبود که هفت ،هشت سالی گذشته و دخترک بیست و دو ساله ی آن روز ها حالا زنی سی ساله است و پسرک شاد و شیطون آن وقتها مردی جا افتاده و استاد دانشگاه و... باید باور کنم که گذشته فقط یک خاطره است در ذهن من و دیگر نمی تواند وجود داشته باشد . آن دختر و پسر هفت سال پیش ،همان هفت سال پیش مردند و حالا من و او آدمهای دیگری هستیم که به زحمت حرفی برای گفتن با همدیگر داریم.

که فریبی تو فریب ...

هیچ وقت فکر اینجاشو نمی کردم. به خودم می گم حالا دیگه چه اهمیتی داره؟

قضیه از این قراره که من توی این دنیای مجازی آقای (ه) رو- که یک زمانی با هم عشقو لانه بودیم - بعد از این همه سال پیدا کردم . کلی نوستالژیک شدم و براش ایمیل زدم و او هم کلی نوستالژیکانه جواب داد. کلی هم گله مند بود که تو منو گذاشتی و رفتی و به فکر من نبودی و من بعد از تو پشتم خالی شد و تنها شدم و...

اونوقت دیشب من با دوستم خانم (ر) حرف می زدم و داشتم براش می گفتم که آره ، من این اقای (ه) رو پیدا کردم و...و خوبه دوستم (که از همون زمونها (ه) رو می شناخت ) چی به من بگه؟ بعله. که اقای (ه) همون وقتها هم که با من عشقولانه بوده، نسبت به ایشون هم ابراز عشق و علاقه فرموده اند !! و خواستار ارتباطات خاص و نزدیک (می فهمید که یعنی چی؟) با ایشون بوده اند.

حالا من از دیشب تا حالا نشستم با خودم فکر می کنم که واقعا اون زمان که من با این ادم دوست بودم ، به چه چشمی به من نگاه می کرد؟ یک سرگرمی ؟ یک چی ؟ واقعا یک چی؟...من براش چی بودم؟ چطور تونست اون همه مدت عاشقانه نوی چشم های من نگاه کنه ؟ مگه نمی گن که چشم های آدمها دروغ نمی گن؟ چطور چشم های اون اینطور به من دروغ گفت؟ من کور بودم و نمی دیدم یا اون بازیگر قهاری بود؟ و یه چیز دیگه؟ از ارتباط با من چه چیزی نصیبش می شد؟ اگه رابطه فیزیکی مساله بود که با من نمی تونست اون ارتباط نزدیک رو داشته باشه و از طرفی با دوست دختر دیگه اش (که بعدا باهاش ازدواج کرد ) این رابطه رو داشت.اگه «عشق» می خواست که به (ر) هم احساس عاشقانه داشت . پس من چی بودم این وسط؟یه نخودی ؟... ای کاش هیچ وقت پیداش نمی کردم و ای کاش (ر) این حقیقت رو بعد از این همه سال فاش نمی کرد .

قضیه مال شش ، هفت سال پیشه . ولی واقعیت اینه که مهمه برام . نه اینکه اون آدم مهم باشه برام. نه ! برام مهمه که اون چه رفتاری با من داشته و منو چی فرض کرده بوده . احساس می کنم تمام خاطرات خوب اون سالها دود شدند و رفتند هوا. احساس می کنم اون همه مدت رو بازی خورده ام که هیچ ، این همه سال هم یاد یک فریب و دروغ رو همیشه زنده کرده ام...

نه نشاطی... چه نشاطی...؟

این روز ها از خودم بدم میاد. خیلی هم بدم میاد. احساس می کنم که خودمو نمی شناسم. دیروز با "مدی جان" حرف سرما و سرد شدن هوا بود. گفتم من قبلا اینقدر سرمایی نبودم. نمی دونم از کی و کجا سرمایی شدم؟ بعد یادم اومد که من قبلا دست خیلی گرمی داشتم. طوری که دوستام دست منو می گرفتند توی دست خودشون تا گرم بشند. ولی حالا... دستام هم یخ کرده.. نمی دونم . به نظرم یک اتفاق فیزیولوزیک و روحی به طور همزمان برای من رخ داده. به هر حال من گرمای روحی قدیم خودم رو هم از دست دادم. دیگه اون شور و حرارت سابق در من نیست. اون آرمان پردازی ها (که من برم جبهه به زخمی ها کمک کنم و...) در من مرده. واقعیتش اینه که دیگه هیچ چیزی در زندگیم خیلی مهم نیست . نه امتحان رزیدنتی و متخصص شدن ،نه حتی شعر و موسیقی که یک زمانی جز لا ینفک زندگیم بود. حالا کار مفیدم شده ویزیت سی ،چهل تا مریض در روز و وبگردی و خوندن مطالب دیگران...نه هیچ شوری در من نیست...

دبیرستان که بودم این شعر «قیصر امین پور » مرحوم رو خیلی دوست داشتم. مدتها بود که نخونده بودمش و یادم رفته بود.حالا دو روزه که توی ذهنم می چرخه :  

درد های من جامه نیستند تا ز تن در اورم 

چامه و چکامه نیستند تا به رشته ی سخن در اورم 

نعره نیستند تا ز نای جان برآورم 

درد های من نگفتنی 

دردهای من نهفتنی است...