گل کو ...

گل کو می آید می دانم/با همه خیرگی باد که می اندازد پنجه در دامانش رو ی باریکه ی راه ویران...

گل کو ...

گل کو می آید می دانم/با همه خیرگی باد که می اندازد پنجه در دامانش رو ی باریکه ی راه ویران...

برنامه ی زندگی من خیلی روشنه و معمولیه. هر روز صبح بیدار می شم. تند تند صبحانه می خورم . میرم می شینم توی در مانگاه و تا ظهر سی ، چهل تا مریض می بینم - که همشون هم توی این فصل سر ما خوردگی و گلو درد دارند و در فصل گرما اسهال و استفراغ - ظهر میام خونه . یه ناهار سر هم بندی شده می خورم و ناهار رو خورده و نخورده میشینم پای نت و وبگردی تا.... غروب که همسر جان از سر کار میاد و بشینیم با هم چایی بخوریم و من به اون بگم چه خبر و اون به من ! گهگاهی البته شبها فیلمی نگاه می کنیم یا کتابی ،شعری , چیزکی می خونیم. ولی کلا همه اش همینه. چند وقت بود داشتم فکر می کردم آیا زندگی همه ی مردم همین قدر تکراری و روز مره و قابل پیش بینیه؟ و اینکه یه زمانی چقدر متنفر بودم از این تکرار مکررات زندگی و پیش خودم فکر می کردم که زندگی من حتما طور دیگری خواهد بود ... ولی حالا می بینم زندگی من شده مثل زندگی هزاران هزار ادم دیگه ی دور و برم. همون قدر روز مره است که زندگی پدر و مادرم بود و مگه ما قرار نبود جور دیگه ای زندگی کنیم؟ مگه قرار نبود متفاوت باشیم؟ حالا فرض به اینکه من الان بخوام زندگیمو متفاوت بکنم، چه کار می تونم بکنم؟ مثلا یه روز صبح بلند شم بی هیچ توضیح یا دلیلی وسایلمو جمع کنم برم یه جای دور. مثلا یه شهر غریب که هیچ کس رو نشناسم و کسی هم ندونه که من اونجام؟ برم تو یه مهمونخونه ی در پیت اتاق بگیرم و ...و...و؟ و چی؟ خوب می تونم برم کلاس پیانو. چیزی که همیشه ارزوش رو داشتم. آره اصلا به ارزو هام فکر خواهم کرد !! آرزو ها !! خدایا ! چقدر رنگ با خته اند ... چقدر غبار روشون نشسته...پیانو...حرکت ظریف انگشت ها روی شاسی ها و اون نوا ...اون صدا که انگار از یه دنیای دیگه است....آره ! می رم کلاس پیانو . ولی ... ولی کلاس پول می خواد و قاعدتا پولی که من با خودم آوردم خرج یه مدت خورد و خوراک و مهمونخونه است. پس چه کار کنم؟ باید برم سر کار... و بعله! دور باطل شروع می شود. کار ،کار ،کار! پول در اوردن به امید اینکه روزی بتونی به ارزو های کوچیک و بزرگت برسی. و ه روز میاد که به خودم میام و میبینم دارم هنوزر کار می کنم و انقدر غرق شده ام توش که یادم رفته واسه ی چی و برای کی دارم کار می کنم....

شعر واره ها

یک. 

 

جادوی ماه  

              جاودانه می تابد. 

 

گرگها و دل من 

                زیر باران 

                  همیشه زوزه می کشند و 

                                      همیشه بی ثمر... 

 

دو.  

 

در کناره ی شب سکوت جاری بود. 

 

صدای باز و بسته شدن در ، 

                         هوای آغشته به بوی مریم را لحظه ا ی آشفت. 

 

دیوار های به جای خالی تو دست کشیدند  

                                                 و بهت من شکست. 

 

دیگر نمی دیدم...

 

 

 

                              

 

 

 

 

 

 

مریض های اورزانسی من

یک .

ساعت دو نیمه شب پنجره اتاقی را که من و همسر جان خوابیده ایم می کوبند. (توجه داشته باشید که در نمی زنند، زنگ نمی زنند . یکراست می آیند سر وقت اتاقتان) سراسیمه از خواب می پریم و همسرم در را باز می کند. مردی می گوید که بچه اش تشنج کرده . می گویم بروید در درمانگاه تا بیایم . به سرعت برق لباس می پوشم و از دری که بین پانسیون و درمانگاه هست می روم توی درمانگاه و در درمانگاه را از داخل باز می کنم. مادری که بچه را توی پتو پیچانده  در حالیکه زار زار گریه می کند می آید تو . بچه را که می گذارد روی تخت معاینه ، نزدیک است از تعجب شاخ در بیاورم . یک بچه ی کاملا بیدار و هشیار که با تعجب به من و مادرش نگاه می کند. بچه حتی خواب آلود هم نیست  که فکر کنم در فاز پست ایکتال است (مرحله ی بعد از تشنج که همراه با خواب الودگی است).  درجه ی تب را می گذارم تب  هم ندارد. به مادر می گویم :«خوب  چی شد که فکر کردی تشنج می کنه؟ » مادر اشکهاش رو با گوشه ی روسری چرکش پاک می کند و می گوید :« رفت که بخوابه یهو دیدم داره می لرزه ». می گویم :«همین؟ دهنش کف نکرد؟ دست و پاش رو جمع نکرد؟ چشماش نرفت بالا؟» می گوید :نه...می گویم چند دقیقه صبر کنیم ببینیم چه می شود. ده دقیقه می گذرد و بچه به جان مادرش نق می زند که بریم خونه بخوابیم...می پرسم :«شام خورده بود؟؟» می گوید:« عصر یه چیزی خورده بود». می گویم:« پتو روش بود؟» می گوید نه...به همین سادگی بچه ای را که از گرسنگی و سرما لرزیده بلند کرده و آورده...ساعت دوو سی و پنج دقیقه نصفه شب...

دو.

ساعت ده شب تلفن زنگ می زند و خانمی می گوید که پسرش شکم درد شدید دارد . می گویم بیاورید  . حدود سه ربع ساعت بعد (در حالیکه من تمام این مدت روپوش و مقنعه ام را پوشیده ام و منتظرم ) پدر و مادر بچه همرا با پسر هفت ،هشت ساله شان که خیلی راحت راه می رفت و کاملا سر حال بود  به درمانگاه می آیند. می گویم «این بچه شکم درد شدید داره؟ این که خیلی سر حاله؟» و منتظر جواب والدینش نمی شم. بچه را می خوابانم روی تخت

-اسمت چیه؟

عرفان

-کجات درد می کنه عرفان؟

بچه با دست به شکمش اشاره می کند . پیراهنش را بالا می زنم و ازش می خواهم که جای درد شکمش را نشانم بدهد.سمت چپ شکم قسمت پایینش را نشان می دهد. من بر حسب عادت از سمت مخالف شروع به معاینه می کنم و هر جای شکمش را که لمس می کنم می پرسم :اینجا درد می کنه؟ و بچه می گوید :نه. می رسم به همان نقطه ای که اول نشان داده بود. دستم را روی ان نقطه فشار می دهم و می گویم :

-اینجا درد می کنه؟

-نه!!

دوباره فشار می دهم و بر می دارم ولی باز هم می گوید که درد ندارد. حتی حالت چهره اش هم - در اثر درد -عوض نمی شود که فکر کنم که دارد دروغ می گوید. به پدر و مادرش نگاه می کنم که شاهد این ماجرا بوده اند. منتظرند که من علت درد شدید بچه را کشف کنم !! دوباره از بچه می پرسم که جای درد شکمش را نشان بدهد. این بار بچه با انگشت سمت راست بالای شکمش را نشان میدهد. باز معاینه می کنم و نتیجه همان است : نقطه ای را که نشان داده در معاینه درد نمی کند .  پدر و مادرش خنده شان گرفته ولی به نظر من شیرین کاری بچه شان اصلا هم خنده دار نیست . می گویم که از نظر من بچه هیچ چیزش نیست و اگر باز درد داشت ببریدش اورژانس !!... ساعت  یازده و ده دقیقه ی شب.

سه.

ساعت یک نیمه شب تلفن زنگ می زند. خواب الود و توی تاریکی گوشی را برمی دارم . خانمی می گوید مریض بد حال داریم . می پرسم:« مشکلش چیه؟» می گوید نفسش در نمیاد !! می گویم بیاریدش. همسرم خواب و بیدار می پرسه چه خبره؟ می گم :«مریض بد حاله».غلتی می زندو میگوید :«ولشون کن بابا. اینها الکی می گن».جوابی نمی دهمو می روم روپوشم را بپوشم. نیم ساعت بعد دو سه نفر می ایند .حال هیچ کدام به ظاهر بد نیست. می پرسم مریض کیه؟خانم بیست و هفت هشت سالهای می گوید منم.

-تو نفست در نمیاد؟

-آره. حس می کنم که نمی تونم نفس بکشم.

-حس میکنی؟ خوب دیگه چی؟

-ضعف دارم. یه کم سردمه.

فشارش را می گیرم ،ده روی شش است.

-جاییت درد نمی کنه؟

-چرا زیر دلم یه کم درد می کنه

-عادتی؟

-آره

دلم می خواهد خفه اش کنم.با عصبانیت می پرسم :بار اولته که عادت میشی؟

می خندد و می گوید نه....من دو تا بچه دارم!!

سرم را که دارد می ترکد توی دست می گیرم و می گویم :«برو خونه. یه آب قند بخور و استراحت کن...همین»

مادر ش که حس می کند این همه راه آمده ، بلاخره من باید بک خدماتی ارایه بدهم می گوید :«خوب پس خانم بیا فشار منو بگیر...»

می پرسم : مشکلی داری؟

-نه.همینطوری گفتم ببینم فشارم چنده...

می گویم:« خانم ساعت یک نصفه شب منو الکی بیدار کردین چون دخترتون پریوده ،حالا هم می خوای فشار بگیرم؟ آخه خجالت هم خوب چیزیه...»

 ابروهایش را بالا می اندازد و می گوید :«اوووووه....حالا انگار می خوای چه کار کنی؟» و اشاره می کند به دخترش که بیا بریم

در را باز می کنم و می گویم بفرما بیرون. ...ساعت نزدیک به دو بامداد...

یه وبلاگی هست که یک بنده ی خدایی در ملبورن می نویسه. ظاهرا قصد این وبلاگ صرفا و صرفا توهین کردن به دولت ایران است و نه انتقاد. چیزی که من می خوام به اون بپردازم ربطی به نارضایتی ایشون از عملکرد دولت نداره، بلکه نحوه ی ابراز این نارضایتی است. آقا یا خانمی که اسمشون رو هم نمی دونم در سرتا سر وبلاگ خود فقط فحش داده اند و نا سزا گفته اند. البته این چیز عجیبی نیست ولی برای من جالب بود که اکثریت فحش هایی که ایشون نثار دولت کرده اند فحش های جنسی بوده و باز جالبتر اینکه فحش های جنسی اصولا فحش هایی هستند که به نوعی با آلت جنسی زنانه در ارتباطند. بعد که بیشتر فکر کردم متوجه شدم اصولا فحش هایی که در اونها از آلت جنسی مردانه استفاده شده باشه بسیار انگشت شمارند (حداقل اونهایی که من این طرف و آن طرف از دهان راننده های تاکسی و سایرین شنیده ام !!( ولی تا دلتون بخواد فحش های ترکیبی داریم که یک پای ثابت همشون «...س» است.نمونه ها ش رو حتما زیاد شنیدین :«...س کش» ،«...س خور »، «...س خل »، «...س شعر» ووو... به این فکر می کنم که این همه فحش جنسی که در ترکیب با این کلمه ساخته شده ،چه چیزی رونشون می ده؟ آیا به جز اینه که فرهنگ «مرد سالاری » بساط خودش رو در نا خود اگاه ترین وپست ترین لایه های ذهن مردم گسترده؟ به جز اینه که زن حتی به واسطه ی خلقت خودش - که هیچ نقشی در اون نداشته - مورد تمسخر و توهین و تحقیر قرار می گیره؟ شاید دیده باشین در بعضی فیلم های خارجی یا فیلم های پورنو، خیلی وقتها آلت جنسی مرد نشون داده نمی شه . مثلا مرد لخت را از پشت سر نشان می دن یا فقط نیمتنه ی بالا در قاب دوربین هست. این در حالیه که توی همون فیلم زنها به عریانی کامل به نمایش در میان و همه جاشون رو دوربین به وضوح نشان میده . برای من همیشه سوال بوده و هست که چه تفاوتی هست بین عریانی مرد و زن؟و اگر نشون دادن عریانی مرد ، زشت و ناپسند ه چرا در مورد زن نباید باشه؟ آیا غیر از اینه که جامعه ی مرد سالار سعی داره حرمتی رو برای مردان حفظ کنه و به واسطه ی اون احترامی براشون بخره ولی در مورد زنان درست برعکس عمل می کنه؟  

در همین رابطه بخوانید : 

فحش های جنسی در محل کار : وبلاگ یک روز نامه نگار