گل کو ...

گل کو می آید می دانم/با همه خیرگی باد که می اندازد پنجه در دامانش رو ی باریکه ی راه ویران...

گل کو ...

گل کو می آید می دانم/با همه خیرگی باد که می اندازد پنجه در دامانش رو ی باریکه ی راه ویران...

یک پیام کوتاه

اولش از یک اس.ام.اس  مسخره شروع شد.توی اداره پشت میز کارم نشسته بودم و داشتم پرونده ی شرکت گاو داری "والیان " را بررسی میکردم.بررسی این جور شرکت های عریض و طویل کار سختی است.روءسای شرکت سعی می کنند آمار و ارقام درآمد های خود را جوری ارایه بدهند که کمتر از حد واقعی به نظر برسد و در نتیجه مالیات کمتری بپردازند.موقع بررسی این پرونده ها آدم باید شش دانگ حواسش را جمع کند و مو را از ماست بیرون بکشد.من هم البته طی این پانزده سالی که در دارایی کار کرده ام تمام فوت و فن ها را یاد گرفته ام . می دانم دستم را توی کدام سوراخ بکنم تا دم حضرات را بگیرم و بکشانمشان بیرون.بلاخره این موها را درآسیاب که سفید نکرده ام  ...آره..می گفتم.نشسته بودم و داشتم تند و تند اعداد را روی ماشین حساب می زدم و جمع و ضرب می کردم.یک دفعه صدای  اس.ام.اس تلفن همراهم بلند شد.نوشته بود:«بچه که بودی  چه آرزویی داشتی ؟»یکی از دوستانم فرستاده بود. یک دوست قدیمی که سالهاست ندیدمش ولی هر از چندی پیام های تلفنی مسخره اش برایم می رسد. من هم معمولا جواب نمی دهم ولی نمی دانم چطور شد که آن روز  با ان همه کار که داشتم تصمیم گرفتم یک جوابی بدهم.خودکارم را گذاشتم زمین و فکر کردم:خوب، بچگی هایم چه آرزویی داشتم؟ یادم نیامد. به همین سادگی ! تعجب کردم . چطور یادم  نمی آمد؟ سعی کردم چند لحظه ای تمرکز کنم.چشم هایم را بستم و فکر کردم . ...بی فایده بود!هیچ چیز یادم نمی امد.وحشت برم داشت.ترسیدم  حافظه ام را از دست داده باشم.چشم هایم را باز کردم و دور و برم را نگاه کردم.همکارم کنار میز بغلی داشت با تلفن بلند بلند  حرف میزد و حین حرف زدن دست هایش را توی هوا تکان میداد. مگسی دور سرش می چرخید  و ویز ویز می کرد و با حرکات دستش این طرف و ان طرف می رقت. من ولی انگار تمام اینها را خواب می دیدم . به خودم گفتم :"نه! ممکن نیست!حتما" از خستگیه وگرنه چطور ممکنه ؟..."

بعد فکر کردم بهتر است قیافه ی دوران بچگی ام را به یاد بیاورم.اینطوری حتما"خاطرات هم یادم می آمد. ولی این هم فایده ای نداشت. در واقع هیچ چیز یادم نمی آمد. صورت بچگی هایم، قد و قواره ام، لباس های بچگی ام،  هیچ چیز! بدتر از همه اینکه متوجه شدم که پدر و مادرم هم یادم نمی اید. پدر و مادر من پانزده بیست سالی می شد که مرده بودند ولی این دلیل نمی شود که آدم قیافه ی آنها را یا خاطرات بودن با انها را به یاد نیاورد. بدنم به عرق نشسته بود. حس می کردم صدای قلبم را می شنوم که خودش را به دیواره ی سینه ام می کوبد. روی مبز بغل همکارم گوشی تلفن را محکم روی دستگاه کوبید و من یکدفعه از جا پریدم. گفتم :«چته منصوری؟چرا اینقدر عصبی هستی؟ با کی حرف می زدی؟»گفت :« برو بابا تو هم! خوابی؟یه ساعته دارم با زنم سر و کله می زنم تازه میگی چی شده؟چی می خواستی بشه؟ بچه اسهال شده و باید بره دکتر. منم که وقت ندارم. بهش می گم خودت ببرش میگه من دست تنهام...ای تف به این زندگی..» گفتم:«خوب بابا !چه خبر شده مگه؟ بچه اسهال شده که شده.خوب  میشه.همین علیرضای ما تا حالا هزار دفعه اسهال گرفته دو سال پیش مسافرت رفته بودیم شیراز. اسهال این بچه مسافرتمون رو زهرمارمون کرد...» همین طور که داشتم حرف میزدم متوجه شدم که اه!من مسافرت شیراز  دو سال پیش را به یاد دارم. آن سال عید اداره به عنوان تشویقی برای کارمندان نمونه هتلی را در شیراز رزرو کرده بود به مدت  پنج روز.بعلاوه ی بلیط هایی برای بازدید از مناطق دیدنی. ولی ما به خاطر اسهال بچه بیشتر وقتمان را مجبور شدییم در هتل بگذرانیم. نفسی به راحتی کشیدم. نه! پس حافظه ام سر جاش بود. حتما" این فراموشی یک حالت موقت بود. فکر کردم شاید از خستگی است. شاید بهتر باشد مرخصی ساعتی  بگیرم و بروم خانه. در یک سال اخیر من حتی یک روز هم مرخصی نداشتم. همیشه سر وقت آمده بودم و تا دیر وقت و اغلب اضافه کارهم مانده بودم. فکر کردم:« آره. میرم خونه  یه دوش میگیرم و استراحت می کنم حالم سر جاش میاد.» بلند شدم که روی میزم را مرتب کنم. منصوری گفت :« چه کار می کنی؟» گفتم :« هیچی!می خوام برم خونه» پوزخندی زد و گفت:« زکی! بچه ی من اسهال شده، تو می خوای بری خونه؟» همینطور که کاغذ ها را جمع می کردم و توی ذونکن ها می گذاشتم چایی را که صبح ابدارچی آورده بود و نخورده بودم هورت کشیدم.سرد و تلخ مزه بود. ذونکن ها را مرتب توی قفسه های پشت سرم چیدم. برگه ی مرخصی را امضا کردم و روی میز گذاشتم و به پارکینگ رفتم.

 توی ماشین که تشستم تازه متوجه لیست خرید زنم شدم. عادت داشتم که همیشه لیست خرید زنم را با یک چسب به کنار آینه ی جلو بچسبانم که فراموش نکنم در راه برگشت خرید کنم. نگاهی به لیست انداختم. هفت ،هشت قلم چیز های جورواجور بود. مرغ و میوه و سبزی و نوشابه و...فردا شب میهمان داشتیم و سیما عادت داشت همیشه یک روز قبل همه ی وسایل مهمانی دادنش جور باشد. ماشین را روشن کردم و راه افتادم. در خیابان اصلی ترافیک وحشتناکی بود. هوا دم کرده بود و ماشین ها مورچه وار حرکت می کردند. شیشه را پایین کشیدم و همانطور که صدای بوق ماشینها در سرم میپیچید و لحظه به لحظه دنده را عوض می کردم، سعی کردم  به گذشته فکر کنم. به دبستان، دبیرستان، دانشگاه... ولی دریغ از حتی یک صحنه که از آن دوران به یاد بیاورم. عرق از بند بند بدنم جاری شده بود. لیست خرید سیما ،جلوی آینه با هر حرکت ماشین تکان تکان می خورد. دوست دوران دبیرستانم کی بود؟بچه که بودم چه بازی هایی می کردم؟ لابد مثل همه ی بچه ها وسطی و فوتبال و دستش ده و ...ولی چرا یادم نمی آمد؟ یعنی در تمام آن  دوران من یک بار دعوا نکرده بودم؟کسی را نزده بودم و یا کسی مرا نزده بود؟ یعنی از پدرم کتک نخورده بودم؟پس چرا یادم نمی آمد؟چرا خانه ی پدری ام را به یاد نمی آوردم؟ توی کدام کوچه بودیم؟کدام محله؟ همسایه ها کی بودند؟ نانوایی کجا بود؟ باغجه داشتیم یا نه؟ حوض چطور؟...ولی ذهن من سفید سفید شده بود. انگار که یک نفر با پاک کن، تمام خطوط و تصاویر آن سالها را پاک کرده بود. دیگر داشتم جوش می آوردم .راهنما زدم و از لا بلای ماشین ها به زحمت خودم را انداختم در یک کوچه ی فرعی. چند تا فرعی را پشت سر هم رفتم بدون اینکه بدانم دارم کجا می روم یا این کوچه ها سر از کجا در می آورد. با خودم گفتم :«به جهنم! یک جایی میره دیگه. بهتر از اون ترافیک لعنتیه »دیگر هیچ چیز برایم مهم نبود.فقط می خواستم که به یاد بیاورم.می خواستم این سفیدی وحشتناک مه آلود مغزم را پاک کنم.می خواستم فریاد بکشم....

وقتی به خود آمدم ،دیدم جلو خانه مان ایستاده ام. نفهمیدم از کجا و چطوری آمده بودم. جلوی در آپارتمانمان چند تا گلدان بزرگ گل مصنوعی گذاشته شده بود. کلید انداختم و در را باز کردم. اول بوی  کتلت سرخ شده را حس کردم و بعد صدای سیما از آشپز خانه آمد که گفت:«اه ! خسرو! تویی؟ چرا اینقدر زود اومدی؟» گفتم :« این گلدونا چیه دم در؟ » از آشپز خانه آمد بیرون. پیش بند کوتاه نارنجی رنگش را پوشیده بود و موهایش را بیگودی پیچیده بود. سرش دو برابر شده بود. گفت:« تازه خریدمشون .قشنگن ، مگه نه؟ » گفتم :«ما که این همه گل مصنوعی داشتیم ، واسه چی...» حرفم را برید و گفت :« نه ! ببین !اینا درختچه ان! نخل و انگور و پرتقال...حالا هم به جای غر زدن بیارشون تو. من که زورم نمی رسید» گلدانها را داخل آوردم و کنار میز پذیرایی گذاشتم. گفتم :«چیدنشون باشه واسه بعد . حالا کار دارم .» و رفتم  سراغ کمد لباسها. ته کمد ، زیر لباسهای زمستانی، آلبوم عکس های قدیمی را پیدا کردم. فکر کردم اگر تصاویر را ببینم، حتما" به خاطر خواهم آورد.ولی... خیلی عجیب بود. وقتی عکس بچگی خودم را دیدم نتوانستم آن را بشناسم.یعنی می دانستم که آن پسر بجه ای که با کله ی تراشیده و صورت بهت زده و یقه ی سفید  لباس مدرسه ،رو به دوربین خیره شده ، منم. ولی یادم نمی آمد.فقط میدانستم که این ،منم.ولی  به یاد نمی آوردم که این بچه کی بوده؟بچه ی شری بوده یا آرام و سر به زیر؟ چه اسباب بازی هایی داشته؟ می خواسته بزرگ که بشود چه کاره بشود؟عکس پدر و مادرم را که دیدم حالم بدتر شد. نه محبتی را به یاد می آوردم و نه خشونتی را.انگار که عکس د و نفر غریبه را دیده باشم. بغض گلویم را گرفت. نمی دانستم چه بلایی به سرم آمده است.ناگهان صدای سیما را از بالای سرم شنیدم که می گفت :«چه کار می کنی؟ امروز زود اومدی که بشینی عکس نگا کنی؟» گفتم:«ولم کن سیما .حالم خوب نیس ».آمد روبرویم،دستش را به کمر زد و گفت :«چته؟ تب داری؟» سرم را تکان  دادم و آلبوم را برگ زدم.گفت:«چیزایی که نوشته بودم رو خریدی؟»بلند گفتم:«نه! نه!نه!سیما !ولم میکنی یا نه؟» گفت:« او...وه! چه خبرته بابا؟ نمیشه دو کلوم باهات حرف زد.»و همانطور که به سمت آشپز خانه بر می گشت،ادامه داد:«مراسم آلبوم نگا کردنت که تموم شد،برو خرید.تازه علیرضا رو هم باید از مدرسه بیاری» بعد هم شروع کرد زیر لبی غرولند کردن. آلبوم دیگری را برداشتم و نگاه کردم.یک عکس از تیم فوتبالی بود که من هم عضو آن بودم.هر چه فکر کردم اسم تیم را به یاد نیاوردم.حتی یادم نمی آمد که زمانی فوتبال بازی هم می کرده ام.آیا  دروازه بان بوم؟ یا مدافع؟ یا خط حمله؟ ...آلبوم دیگری را باز کردم که به نظر جدید تر می آمد.عکس های دوره ی دانشگاه بود. جای شکرش باقی  بود که هنوز یادم بود که حسابداری خوانده ام. آن هم لابد به این خاطر که شغل فعلی ام  هم همین بود. دوستان دوران دانشگاه را نگاه می کردم که نه اسمشان  یادم می آمد و نه می دانستم که کجا هستند و چه می کنند. چند سال گذشته بود؟ ١٢سال؟١٣ سال؟ توی چند تا از عکس ها کنار من دختر جوانی استاده بود.لباس ساده ای پوشیده بود. موهایش را فرق وسط کر ده بود و از دو  طرف روی شانه ها  انداخته بود.چهره ی ملیح و لبخند معصومی داشت. توی یکی  از عکس ها من دستم را دور کمرش حلقه کرده بودم. تعجب کردم. این دیگر کی بود؟ آلبوم را بر داشتم و به اشپز خانه رفتم. سیما داشت کتلت ها را زیر و رو می کرد.مرا که آلبوم به دست دید، گفت:« هنوز نشخوار خاطراتت تموم نشده؟» گفتم:«سیما ! این دختره رو می شناسی؟» چشم غره ای رفت و و نگاهی به آلبوم انداخت:«کی؟ آرزو رو میگی؟» گفتم:« آرزو؟ » گفت:«این چه قیافه ایه به خودت گرفتی؟ یعنی می خوای بگی یادت نمی یاد؟» گفتم :«باور کن یادم نمیاد.» گفت:«دست بردار خسرو. امروز خل و چل شده ای ها! از وقتی اومدی رفتی چسبیدی به اون آلبوم ها،حالا هم که میگی آرزو رو یادت نمیاد.دختری که اون همه سال عاشقش  بودی و براش شعر می گفتی رو یادت نیس؟» با تعجب گفتم :«شعر؟».نفس بلندی از توی سینه اش داد بیرون و گفت :«بعله آقا! در وصف عشق  گدازانت!تا همین چند سال پیش هم دفتر شعراتو نیگه داشته بودی...»بقیه ی حرفهایش را نشنیدم.من عاشق بوده ام؟ من شعر گفته ام؟با خودم گفتم :«دارم دیوونه می شم.آره! حتما" دارم دیوونه میشم.وگرنه چطور ممکنه...»بی اختیار به سمت در به راه افتادم.زنم داد کشید:«کجا! چته تو؟ ببین! میری خرید؟»جوابی ندادم. توی راه پله که بودم موبایلم زنگ زد. زنم بود.گوشی ام را خاموش کردم.

به کوچه که رسیدم فکر کردم کجا برم؟ چه کار کنم؟ و بدون اینکه به خودم جوابی بدهم بی هدف به راه افتادم. توی این فکر بودم که حتما" باید بروم دکتر. حتما" یک چیزیم شده بود. یک مریضی ای،چیزی. شنیده بودم که آدمهای پیر حافظه ی کوتاه مدتشان را از دست می دهند. خاطرات سالها پیش را به یاد می آورند ولی ناهار همان روزشان را نه. ولی مال من بر عکس بود. شاید حافظه ام داشت تحلیل می رفت... در همین فکرها بودم که چیزی به شدت به پشت پایم خورد. برگشتم و دیدم توپ فوتبال چندتا پسر بچه است که توی خیابان بازی می کردند. نگاهی به توپ انداختم. یکی از بچه ها داد زد:« آقا! لطفا" اون توپو شوتش کن بیاد.» من ولی خیره شده بودم به توپ. یادم آمد که توی آلبوم، عکسی بود که من ١٣ـ ١٢ ساله را نشان می داد که توپ فوتبالی را بغل کرده بودم. نمی دانم آن را کادو گرفته بودم یا برایم خریده بودند ولی معلوم بود که خیلی برایم عزیز بوده. آنقدر از داشتنش خوشحال بودم که شعف آن بعد از این همه سال از توی آن عکس زرد رنگ پیدا بود. طوری به خودم فشرده بودمش که انگار ممکن است لحظه ای دیگر غیب شود. پسر بچه گفت:« آقا! حواست کجاست؟ به چی نگاه می کنی؟ » توپش را برداشت و دوان دوان به زمین بازی برگشت. حس کردم سرم دارد گیج می رود. یادم آمد که از صبح به جز همان چای سرد و تلخ اداره چیز دیگری نخورده بودم. آفتاب به فرق سرم می کوبید. روی لبه ی جدول نشستم. آن طرف تر، بچه ها با سر و صدا و هیاهو بازی می کردند. خیره شدم به بازی آنها و گوش دادم به صدای قلبم که بلند اما یکنواخت و کند می تپید.

نظرات 11 + ارسال نظر
دکتر پرتقالی یکشنبه 15 دی 1387 ساعت 10:04 ق.ظ http://dr-orange.blogfa.com

همه به یه طرف، مگه میشه عشق شاید تنها عشق دوران زندگیتو این جور حذف کنی؟؟! راستی روایتت خیلی گیرا بود آدمو مجبور می کرد دنباش کنه، از اینجور نوشته ها خیلی خوشم میاد

کلاغ قارقاری یکشنبه 15 دی 1387 ساعت 02:55 ب.ظ http://kalagh57.persianblog.ir/

سلام و عرض ادب
ممنونم از اظهار لطفتون به قارقاری
خوب که فکر کردم دیدم منو یادم نمیاد بچه بودم چه آرزویی داشتم.. شاید این کودکی فراموش شده بزرگ ترین مشکل ما آدم بزرگا باشه !!!
شاد باشید و سلامت
قارقاری

صادق دوشنبه 16 دی 1387 ساعت 07:56 ب.ظ

salam khili tahte tasiram gozasht va ye joorai ham mano tarsond .yadam bashe gozashtamo az yad nabaram vali midonam yadam mire yadam mire ye rozi arezoo dashtam
.

روان پریش شنبه 21 دی 1387 ساعت 09:56 ب.ظ http://www.ravangar2.blogfa.com

یه کلام و والسلام . خوش به حالت .

سپیده یکشنبه 22 دی 1387 ساعت 01:34 ق.ظ http://gomshodedarkhial.blogsky.com

سلام
داستان جالبی بود... کار خودت بود؟
آدم رو خیلی خوب با خودش همراه می‌کرد...
خیلی وحشتناکه فراموش کردن گذشته... می‌ترسم از فکر کردن بهش... و به قول دکتر پرتقالی بدتر از همه عشقت... تنها عشقت زندگیت... مگه می‌شه یادت بره؟!

کویر یکشنبه 22 دی 1387 ساعت 11:03 ق.ظ http://kavir79.blogfa.com

سلام بانو
خداییش این دفعه دیگه پست مشابه ندارم بهت آدرس بدم.
داستان جالبی بود فقط نفهمیدیم آخرش چی شد. فکر کنم بعدش این بنده خدا اومد پیش تو وگفت :دکتر من هیچی از بچگیم یادم نمیاد. فکر کنم آلزایمر خفیف گرفتم...

آرش پیمان یکشنبه 22 دی 1387 ساعت 01:36 ب.ظ http://www.esma.blogfa.com

این داستانو یه بار خوندم چند بار دیگم باید بخونم .

----------------------------------------------------------------
گفتید بنویس خب منم نوشتم : با سرنوشت به روزم.

آرش پیمان سه‌شنبه 24 دی 1387 ساعت 04:15 ب.ظ http://www.esma.blogfa.com

سلام . با بغض به روزم .

ویارهای پسری آبستن سه‌شنبه 24 دی 1387 ساعت 05:44 ب.ظ

:)

آرش پیمان سه‌شنبه 1 بهمن 1387 ساعت 05:27 ب.ظ http://www.esma.blogfa.com

سلام. با روز واقعه به روزم.

شهرام پنج‌شنبه 10 بهمن 1387 ساعت 07:56 ب.ظ

یه جورایی باهاش احساس همدری میکنم.نمیدونم ولی فکر کنم منم مشکل پیدا کردم.یکی از بچه ها زنگ زد گفت شماره حمید سعادت میخوام بهت بدم .منم هرچی فکر کردم یادم نیومد کیه (ولی میدونستم از بچه های دانشگاهه)خلاصه کلی برام توضیح داد تا یه نفر اومد تو ذهنم ولی گفت که نه بابا اون نیست ودوباره توضیح داد تا خلاصه فهمیدم بچه خوشگل کلاسمون میگه.دکتر تو میگی چکار کنم؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد