گل کو ...

گل کو می آید می دانم/با همه خیرگی باد که می اندازد پنجه در دامانش رو ی باریکه ی راه ویران...

گل کو ...

گل کو می آید می دانم/با همه خیرگی باد که می اندازد پنجه در دامانش رو ی باریکه ی راه ویران...

مریض های اورزانسی من

یک .

ساعت دو نیمه شب پنجره اتاقی را که من و همسر جان خوابیده ایم می کوبند. (توجه داشته باشید که در نمی زنند، زنگ نمی زنند . یکراست می آیند سر وقت اتاقتان) سراسیمه از خواب می پریم و همسرم در را باز می کند. مردی می گوید که بچه اش تشنج کرده . می گویم بروید در درمانگاه تا بیایم . به سرعت برق لباس می پوشم و از دری که بین پانسیون و درمانگاه هست می روم توی درمانگاه و در درمانگاه را از داخل باز می کنم. مادری که بچه را توی پتو پیچانده  در حالیکه زار زار گریه می کند می آید تو . بچه را که می گذارد روی تخت معاینه ، نزدیک است از تعجب شاخ در بیاورم . یک بچه ی کاملا بیدار و هشیار که با تعجب به من و مادرش نگاه می کند. بچه حتی خواب آلود هم نیست  که فکر کنم در فاز پست ایکتال است (مرحله ی بعد از تشنج که همراه با خواب الودگی است).  درجه ی تب را می گذارم تب  هم ندارد. به مادر می گویم :«خوب  چی شد که فکر کردی تشنج می کنه؟ » مادر اشکهاش رو با گوشه ی روسری چرکش پاک می کند و می گوید :« رفت که بخوابه یهو دیدم داره می لرزه ». می گویم :«همین؟ دهنش کف نکرد؟ دست و پاش رو جمع نکرد؟ چشماش نرفت بالا؟» می گوید :نه...می گویم چند دقیقه صبر کنیم ببینیم چه می شود. ده دقیقه می گذرد و بچه به جان مادرش نق می زند که بریم خونه بخوابیم...می پرسم :«شام خورده بود؟؟» می گوید:« عصر یه چیزی خورده بود». می گویم:« پتو روش بود؟» می گوید نه...به همین سادگی بچه ای را که از گرسنگی و سرما لرزیده بلند کرده و آورده...ساعت دوو سی و پنج دقیقه نصفه شب...

دو.

ساعت ده شب تلفن زنگ می زند و خانمی می گوید که پسرش شکم درد شدید دارد . می گویم بیاورید  . حدود سه ربع ساعت بعد (در حالیکه من تمام این مدت روپوش و مقنعه ام را پوشیده ام و منتظرم ) پدر و مادر بچه همرا با پسر هفت ،هشت ساله شان که خیلی راحت راه می رفت و کاملا سر حال بود  به درمانگاه می آیند. می گویم «این بچه شکم درد شدید داره؟ این که خیلی سر حاله؟» و منتظر جواب والدینش نمی شم. بچه را می خوابانم روی تخت

-اسمت چیه؟

عرفان

-کجات درد می کنه عرفان؟

بچه با دست به شکمش اشاره می کند . پیراهنش را بالا می زنم و ازش می خواهم که جای درد شکمش را نشانم بدهد.سمت چپ شکم قسمت پایینش را نشان می دهد. من بر حسب عادت از سمت مخالف شروع به معاینه می کنم و هر جای شکمش را که لمس می کنم می پرسم :اینجا درد می کنه؟ و بچه می گوید :نه. می رسم به همان نقطه ای که اول نشان داده بود. دستم را روی ان نقطه فشار می دهم و می گویم :

-اینجا درد می کنه؟

-نه!!

دوباره فشار می دهم و بر می دارم ولی باز هم می گوید که درد ندارد. حتی حالت چهره اش هم - در اثر درد -عوض نمی شود که فکر کنم که دارد دروغ می گوید. به پدر و مادرش نگاه می کنم که شاهد این ماجرا بوده اند. منتظرند که من علت درد شدید بچه را کشف کنم !! دوباره از بچه می پرسم که جای درد شکمش را نشان بدهد. این بار بچه با انگشت سمت راست بالای شکمش را نشان میدهد. باز معاینه می کنم و نتیجه همان است : نقطه ای را که نشان داده در معاینه درد نمی کند .  پدر و مادرش خنده شان گرفته ولی به نظر من شیرین کاری بچه شان اصلا هم خنده دار نیست . می گویم که از نظر من بچه هیچ چیزش نیست و اگر باز درد داشت ببریدش اورژانس !!... ساعت  یازده و ده دقیقه ی شب.

سه.

ساعت یک نیمه شب تلفن زنگ می زند. خواب الود و توی تاریکی گوشی را برمی دارم . خانمی می گوید مریض بد حال داریم . می پرسم:« مشکلش چیه؟» می گوید نفسش در نمیاد !! می گویم بیاریدش. همسرم خواب و بیدار می پرسه چه خبره؟ می گم :«مریض بد حاله».غلتی می زندو میگوید :«ولشون کن بابا. اینها الکی می گن».جوابی نمی دهمو می روم روپوشم را بپوشم. نیم ساعت بعد دو سه نفر می ایند .حال هیچ کدام به ظاهر بد نیست. می پرسم مریض کیه؟خانم بیست و هفت هشت سالهای می گوید منم.

-تو نفست در نمیاد؟

-آره. حس می کنم که نمی تونم نفس بکشم.

-حس میکنی؟ خوب دیگه چی؟

-ضعف دارم. یه کم سردمه.

فشارش را می گیرم ،ده روی شش است.

-جاییت درد نمی کنه؟

-چرا زیر دلم یه کم درد می کنه

-عادتی؟

-آره

دلم می خواهد خفه اش کنم.با عصبانیت می پرسم :بار اولته که عادت میشی؟

می خندد و می گوید نه....من دو تا بچه دارم!!

سرم را که دارد می ترکد توی دست می گیرم و می گویم :«برو خونه. یه آب قند بخور و استراحت کن...همین»

مادر ش که حس می کند این همه راه آمده ، بلاخره من باید بک خدماتی ارایه بدهم می گوید :«خوب پس خانم بیا فشار منو بگیر...»

می پرسم : مشکلی داری؟

-نه.همینطوری گفتم ببینم فشارم چنده...

می گویم:« خانم ساعت یک نصفه شب منو الکی بیدار کردین چون دخترتون پریوده ،حالا هم می خوای فشار بگیرم؟ آخه خجالت هم خوب چیزیه...»

 ابروهایش را بالا می اندازد و می گوید :«اوووووه....حالا انگار می خوای چه کار کنی؟» و اشاره می کند به دخترش که بیا بریم

در را باز می کنم و می گویم بفرما بیرون. ...ساعت نزدیک به دو بامداد...

یه وبلاگی هست که یک بنده ی خدایی در ملبورن می نویسه. ظاهرا قصد این وبلاگ صرفا و صرفا توهین کردن به دولت ایران است و نه انتقاد. چیزی که من می خوام به اون بپردازم ربطی به نارضایتی ایشون از عملکرد دولت نداره، بلکه نحوه ی ابراز این نارضایتی است. آقا یا خانمی که اسمشون رو هم نمی دونم در سرتا سر وبلاگ خود فقط فحش داده اند و نا سزا گفته اند. البته این چیز عجیبی نیست ولی برای من جالب بود که اکثریت فحش هایی که ایشون نثار دولت کرده اند فحش های جنسی بوده و باز جالبتر اینکه فحش های جنسی اصولا فحش هایی هستند که به نوعی با آلت جنسی زنانه در ارتباطند. بعد که بیشتر فکر کردم متوجه شدم اصولا فحش هایی که در اونها از آلت جنسی مردانه استفاده شده باشه بسیار انگشت شمارند (حداقل اونهایی که من این طرف و آن طرف از دهان راننده های تاکسی و سایرین شنیده ام !!( ولی تا دلتون بخواد فحش های ترکیبی داریم که یک پای ثابت همشون «...س» است.نمونه ها ش رو حتما زیاد شنیدین :«...س کش» ،«...س خور »، «...س خل »، «...س شعر» ووو... به این فکر می کنم که این همه فحش جنسی که در ترکیب با این کلمه ساخته شده ،چه چیزی رونشون می ده؟ آیا به جز اینه که فرهنگ «مرد سالاری » بساط خودش رو در نا خود اگاه ترین وپست ترین لایه های ذهن مردم گسترده؟ به جز اینه که زن حتی به واسطه ی خلقت خودش - که هیچ نقشی در اون نداشته - مورد تمسخر و توهین و تحقیر قرار می گیره؟ شاید دیده باشین در بعضی فیلم های خارجی یا فیلم های پورنو، خیلی وقتها آلت جنسی مرد نشون داده نمی شه . مثلا مرد لخت را از پشت سر نشان می دن یا فقط نیمتنه ی بالا در قاب دوربین هست. این در حالیه که توی همون فیلم زنها به عریانی کامل به نمایش در میان و همه جاشون رو دوربین به وضوح نشان میده . برای من همیشه سوال بوده و هست که چه تفاوتی هست بین عریانی مرد و زن؟و اگر نشون دادن عریانی مرد ، زشت و ناپسند ه چرا در مورد زن نباید باشه؟ آیا غیر از اینه که جامعه ی مرد سالار سعی داره حرمتی رو برای مردان حفظ کنه و به واسطه ی اون احترامی براشون بخره ولی در مورد زنان درست برعکس عمل می کنه؟  

در همین رابطه بخوانید : 

فحش های جنسی در محل کار : وبلاگ یک روز نامه نگار

تولد

«زیستن و ولایت والای انسان بر خاک را نماز بردن،

زیستن 

 و معجزه کردن، 

ورنه 

   میلاد تو جز خاطره ی دردی بی هوده چیست؟ 

هم از آن دست که مرگ ات، 

هم از ان دست که عبور قطار عقیم  استران  تو 

از فاصله ی کویری میلاد و مرگت؟ 

معجزه کن معجزه کن  

که معجزه تنها دست کار توست 

اگر دادگر باشی...» 

                     

                         احمد شاملو    

دارم فکر می کنم در این سی تا بیست و هفتم آبان که آمد و رفت من چه معجزه ای کرده ام و رورزی که بمیرم  نگاهم به زندگیم چه خو اهد بود؟ یک عبور بی حاصل؟

فیلم

باید باور کنیم که گذشته وآدمهای ان فقط به این دلیل زیبا و دوست داشتنی هستند که حالا دیگه وجود ندارند.

before sunset رو که دیدم دلم برای روزهای گذشته تنگ شد. برای عشقولانه بازیهای بچه گانه ام . برای دیوانه وار دوست داشتن و دوست داشته شدن . عا شق قدیمی ام رو پیدا کردم و خیال می کردم که اون روز ها می تونه دوباره برگرده . ولی یادم نبود که هفت ،هشت سالی گذشته و دخترک بیست و دو ساله ی آن روز ها حالا زنی سی ساله است و پسرک شاد و شیطون آن وقتها مردی جا افتاده و استاد دانشگاه و... باید باور کنم که گذشته فقط یک خاطره است در ذهن من و دیگر نمی تواند وجود داشته باشد . آن دختر و پسر هفت سال پیش ،همان هفت سال پیش مردند و حالا من و او آدمهای دیگری هستیم که به زحمت حرفی برای گفتن با همدیگر داریم.

که فریبی تو فریب ...

هیچ وقت فکر اینجاشو نمی کردم. به خودم می گم حالا دیگه چه اهمیتی داره؟

قضیه از این قراره که من توی این دنیای مجازی آقای (ه) رو- که یک زمانی با هم عشقو لانه بودیم - بعد از این همه سال پیدا کردم . کلی نوستالژیک شدم و براش ایمیل زدم و او هم کلی نوستالژیکانه جواب داد. کلی هم گله مند بود که تو منو گذاشتی و رفتی و به فکر من نبودی و من بعد از تو پشتم خالی شد و تنها شدم و...

اونوقت دیشب من با دوستم خانم (ر) حرف می زدم و داشتم براش می گفتم که آره ، من این اقای (ه) رو پیدا کردم و...و خوبه دوستم (که از همون زمونها (ه) رو می شناخت ) چی به من بگه؟ بعله. که اقای (ه) همون وقتها هم که با من عشقولانه بوده، نسبت به ایشون هم ابراز عشق و علاقه فرموده اند !! و خواستار ارتباطات خاص و نزدیک (می فهمید که یعنی چی؟) با ایشون بوده اند.

حالا من از دیشب تا حالا نشستم با خودم فکر می کنم که واقعا اون زمان که من با این ادم دوست بودم ، به چه چشمی به من نگاه می کرد؟ یک سرگرمی ؟ یک چی ؟ واقعا یک چی؟...من براش چی بودم؟ چطور تونست اون همه مدت عاشقانه نوی چشم های من نگاه کنه ؟ مگه نمی گن که چشم های آدمها دروغ نمی گن؟ چطور چشم های اون اینطور به من دروغ گفت؟ من کور بودم و نمی دیدم یا اون بازیگر قهاری بود؟ و یه چیز دیگه؟ از ارتباط با من چه چیزی نصیبش می شد؟ اگه رابطه فیزیکی مساله بود که با من نمی تونست اون ارتباط نزدیک رو داشته باشه و از طرفی با دوست دختر دیگه اش (که بعدا باهاش ازدواج کرد ) این رابطه رو داشت.اگه «عشق» می خواست که به (ر) هم احساس عاشقانه داشت . پس من چی بودم این وسط؟یه نخودی ؟... ای کاش هیچ وقت پیداش نمی کردم و ای کاش (ر) این حقیقت رو بعد از این همه سال فاش نمی کرد .

قضیه مال شش ، هفت سال پیشه . ولی واقعیت اینه که مهمه برام . نه اینکه اون آدم مهم باشه برام. نه ! برام مهمه که اون چه رفتاری با من داشته و منو چی فرض کرده بوده . احساس می کنم تمام خاطرات خوب اون سالها دود شدند و رفتند هوا. احساس می کنم اون همه مدت رو بازی خورده ام که هیچ ، این همه سال هم یاد یک فریب و دروغ رو همیشه زنده کرده ام...