گل کو ...

گل کو می آید می دانم/با همه خیرگی باد که می اندازد پنجه در دامانش رو ی باریکه ی راه ویران...

گل کو ...

گل کو می آید می دانم/با همه خیرگی باد که می اندازد پنجه در دامانش رو ی باریکه ی راه ویران...

نه نشاطی... چه نشاطی...؟

این روز ها از خودم بدم میاد. خیلی هم بدم میاد. احساس می کنم که خودمو نمی شناسم. دیروز با "مدی جان" حرف سرما و سرد شدن هوا بود. گفتم من قبلا اینقدر سرمایی نبودم. نمی دونم از کی و کجا سرمایی شدم؟ بعد یادم اومد که من قبلا دست خیلی گرمی داشتم. طوری که دوستام دست منو می گرفتند توی دست خودشون تا گرم بشند. ولی حالا... دستام هم یخ کرده.. نمی دونم . به نظرم یک اتفاق فیزیولوزیک و روحی به طور همزمان برای من رخ داده. به هر حال من گرمای روحی قدیم خودم رو هم از دست دادم. دیگه اون شور و حرارت سابق در من نیست. اون آرمان پردازی ها (که من برم جبهه به زخمی ها کمک کنم و...) در من مرده. واقعیتش اینه که دیگه هیچ چیزی در زندگیم خیلی مهم نیست . نه امتحان رزیدنتی و متخصص شدن ،نه حتی شعر و موسیقی که یک زمانی جز لا ینفک زندگیم بود. حالا کار مفیدم شده ویزیت سی ،چهل تا مریض در روز و وبگردی و خوندن مطالب دیگران...نه هیچ شوری در من نیست...

دبیرستان که بودم این شعر «قیصر امین پور » مرحوم رو خیلی دوست داشتم. مدتها بود که نخونده بودمش و یادم رفته بود.حالا دو روزه که توی ذهنم می چرخه :  

درد های من جامه نیستند تا ز تن در اورم 

چامه و چکامه نیستند تا به رشته ی سخن در اورم 

نعره نیستند تا ز نای جان برآورم 

درد های من نگفتنی 

دردهای من نهفتنی است...

مرگ در می زند

هیچ چیز نمی تونه غم از دست دادن یک عزیز رو تسلی ببخشه ، گو اینکه اون عزیز خرگوش کوچولوت باشه.

هنوز هم باورم نمی شه . هنوز نگاه به گوشه و کنار خونه می اندازم و فکر می کنم که الانه که سر کوچولوش رو بیاره بیرون ، یه نگاهی به این ور و اون ور بندازه و بدوه به سمت من . هنوز جای چنگولهای کوچولو و ظریفش رو روی گردنم حس می کنم. و جاش توی پیرهنم چقدر خالیه .

تمام دیشب رو با من و مدی جان بازی کرد. و کلی هم هویج خور دو انگشتامون رو هم با زبون کوچولوش لیس زد. بعد توی بغلم خوابید و وقتی خواستیم بذاریمش توی جعبه اش بیدار شد. براش غذا گذاشتیم و آبش رو تازه کردیم . پنبه هاش رو هم عوض کردیم و توی پنبه ها یه سوراخ گرم و نرم هم درست کردیم که بره توش . و رفتیم خوابیدیم . صبح که بیدار شدیم دیدیم که دراز به دراز کف جعبه اش افتاده....هنوز هم نفهمیده ام علت مرگش چی بود. هر چی هم با چشم گریون توی اینتر نت رو گشتم چیزی دستگیرم نشد که نشد.ولی این غم چنان روی قلبم سنگینی می کنه که نمی تونم باور کنم یه روزی تموم می شه.

دوستی می گفت :« ما به دنیا آمده ایم که از دست بدهیم »....

سریال هفته ی پیش «دکتر قریب » رو که دیدم یاد «صابرین» افتادم. چند سال پیش یک روز جمعه کشیک بخش هماتولوژی اطفال بودم. بخش هماتولوژی اطفال یکی از سخت ترین و دردناکترین بخش هاییست که هر دانشجوی پزشکی می گذراند. هر کس می رفت به این روتیشن در طول دوره دپرس می شد و خیلی ها بار این غم رو تا مدتها بعد هم به دوش می کشیدند.

اون روز حال صابرین-دختر کوچولوی شش هفت ساله ای که سرطان خون داشت و شیمی درمانی می شد-،از صبح خوب نبود. صابرین هم مثل بقیه ی بچه های اون بخش و مثل «شادان» که توی سریال دیدید، موها و ابرو هاش ریخته بود. «صابرین» پدر و مادر پولداری داشت که جدا از هم زندگی می کردند و قرار بود طلاق بگیرند. طی روز های قبل که من توی بخش بودم نه پدرش رو دیدم نه مادرش رو. فقط یه پرستار خصوصی براش گرفته بودن که بالای سر بچه بود. صبح جمعه که رفتم بخش دیدم پرستارش براش جشن تولد گرفته. پرسیدم امروز تولد صابرینه ؟ پرستارش در گوشم گفت: « نه ! ولی می خواستیم خوشحالش کنیم براش الکی جشن تولد گرفتیم » یکی از بچه های دیگه ی بخش که حالش بهتر بود یک نقاشی کشیده بود برای صابرین . الان یادم نیست که چی کشیده بود ولی یادم هست که صابرین انقدر بی حال و بی رمق بود که به زحمت می تونست حتی لبخند بزنه. حرف زدنش بریده بریده بود و پلکهاش نیمه باز . شب که شد صابرین دچار ایست قلبی شد . کد احیا رو پیج کردن و من و چند نفر دیگه که مسوول احیا بودیم دویدیم سمت بخش . قلبش نمی زد و تنفس نداشت . من شروع کردم به ماساژ قلبی و بقیه تبم احیا هم کار خودشون رو می کردند: لوله تراشه گذاشتند و تنفس مصنوعی دادند. و....بعد از چند دقیقه قلب صابرین زیر دست من شروع به زدن کرد. صابرین دوباره زنده شده بود. همه خوشحال شدیم و برگشتیم سر کارمون. ولی این خوشحالی دیری نپایید. حدود یک ساعت بعد باز کد احیا برای بخش هماتولوژی اطفال پیج شد . باز دویدیم و باز صابرین ارست کرده بود. پرستارش پشت در اتاقش گریه می کرد.دوباره عملیات احیا . دوباره ماساژ قلبی و تنفس و... و دوباره صابرین به زندگی برگشت...ولی کاش قضیه همین جا تموم می شد. تا صبح اون شب سیاه و لعنتی ما هفت هشت بار صابرین رو احیا کردیم. هر بار زنده می شد و یکی دو ساعت بعد دوباره ارست می کرد. انقدر ماساز قلبی داده بودم که می ترسیدم استخونهای نحیف قفسه ی سینه اش زیر دستم بشکنه. طوری شده بود که استاد متخصصمون گفت اگه باز ارست کرد ،دیگه احیاش نکنید ولی مگه ما دلمون میومد؟ از یه طرف هم همه میگفتند کاش راحت بشه این بچه. یه پاش این دنیا بود و یه پاش اون دنیا . دمدمه های سحر که باز ارست کرد دیگه نتونستیم برش گردونیم . حتی شوک هم جواب نداد و صابرین برای همیشه رفت. من خسته و بغض کرده رفتم توی پانسیون . خوابم نمی برد. باورم نمی شد که چنین شب نحسی رو گذرونده ام. هنوز یک ساعتی نگذشته بود که تلفن زنگ زد. پرستار بخش بود . گفت «پدر صابرین اومده و داد و هوار راه انداخته و اینجا رو ریخته به هم. میگه شماها بچه ام رو کشتید»

رفتم بخش. دم در خانم چاقی که هفتاد قلم آرایش کرده بود داشت گریه می کرد. بعدا فهمیدم که مادر صابرین بود.توی بخش پدر صابرین داشت داد می زد و هی بچه ام بچه ام می کرد. رزیدنتمون داشت با پدر صابرین حرف می زدو سعی می کرد آرومش کنه. نگاهی به سرتا پاش انداختم.و نمی دونستم که به چنین آدمی چی باید بگم؟ فقط رفتم جلو و گفتم آفا ما تمام تلاشمون رو کردیم ولی بعضی چیز ها رو نمیشه جلوشو گرفت. و توی دلم گفتم : تمام این چند روز کجا بودی که ببینی دخترت چقدر تنهاست...

شعر واره ها

دیدی چه ساده بود؟ 

بعد آن همه سال 

بعد ان همه برف 

بعد آن همه که دیده به راه مانده بود و هیچش اما از در نمی آمد 

دیدی چه ساده بود؟ 

انگار فقط یک لحظه... 

نفس فرو رفته بر نیامد و   

                                دوباره دنیا بارانی شد.