گل کو ...

گل کو می آید می دانم/با همه خیرگی باد که می اندازد پنجه در دامانش رو ی باریکه ی راه ویران...

گل کو ...

گل کو می آید می دانم/با همه خیرگی باد که می اندازد پنجه در دامانش رو ی باریکه ی راه ویران...

شبانه

 

سالها پیش من و (ه)،خیلی اتفاقی با هم دوست شدیم. (ه) دانشجو بود و وقتی اولین بار از او پرسیدم که چه رشته ای می خواند گفت:«فلسفه»
و من گفتم: چه جالب ! و همین شد آغاز دوستی ای که سه سال طول کشید. چیزی که الان (بعد از اینهمه سال) بهش فکر می کنم این است که چرا دوستی ما نتوانست دوام بیاورد؟ آیا مقصر من بودم که غرورم اجازه نمی داد باور کنم که عاشق (ه) هستم؟ فکر می کردم خیلی خیلی بی خیالتر و بی نیاز تر از آنی هستم که بخواهم عاشق شوم؟(همیشه به (ه) می گفتم که تو برای من فقط یک دوستی، یک دوست عزیز . ولی من عاشق نیستم . در حالیکه بودم و خودم هم انگار خبر نداشتم .). یا مقصر او بود که بین من و (م) - دوست دختر قبلیش - نمی توانست انتخاب کند ؟ می گفت عاشق من است ولی می خواست با (م) زندگی کند...عاقبت من رها کردم . دیدم رابطه به جایی رسیده که به جای آنکه بالنده و سازنده باشد، تخریبگر شده است. من گفتم می خواهم بروم و او هم مانع من نشد . نگفت که نرو، نویدی نداد، امیدی نبخشید . و بلاخره یک شب همه چیز تمام شد. دوستی می گفت:«وقتی کسی را که با تمام وجود دوست داشته ای از دست می دهی، دیگر نمی توانی فراموشش کنی. تنها می توانی مثل عضوی قطع شده از بدنت به زندگی بدون او عادت کنی». ا ز خودم می پرسم ایا عادت کرده ام؟ چند ماه بعد از آن شب جدایی کار دلتنگی ها به انجا رسید که تصمیم گرفتم برگردم و دوباره ان رابطه را با تمام سختی هایش شروع کنم . پیش خوذم گفتم منت می کشم ولی شرمنده ی دلم نمی شوم . انگار چاره ای هم نداشتم . همه جا میدیمش . لبخندش ،نگاهش ،موهایش،رقص انگشتانش روی دسته ی ساز...همه جا جلوی چشمم بود . در خواب خوابش را میدیدم و در بیداری هم. دیدم نمی توانم ، داشتم تحلیل می رفتم . تمام نیرویم را جمع کردم و رفتم که بگویم «سلام» که دوست مشترکی خبر آورد که (ه) ازدواج کرد! بلاخره تصمیم گرفت که زندگی واقعیش را کنار (م) بگذراند...

یادش به خیر انوقت ها که می خواند:  

تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف تو           زین سفر دراز خود عزم وطن نمی کند

درس و پزشکی (2)

 

...از طرفی خود امتحان رزیدنتی پدیده ی عجیبی است.هر سال سوال ها لو می رود و انقدر سهمیه های جورواجور در نظر گرفته اند که جای کمی می متند برای انهایی که نه فرزند شهیدند ،نه جانباز و رزمنده و ایثار گر ، و نه سابقه ی مدیریتی دارند  نه سابقه ی پنج سال خدمت در مناطق محروم. خود امتحان که یک چیزیست تو مایه های کنکور و چه بسا سخت تر از آن. از اینها  گذشته من به این فکر می کنم که حالا بر فرض که یک سال نشستیم توی خانه و در را از روی خودمان بستیم و خرخونی کردیم و قبول شدیم ،مگر بعدش دنیای بهتری هست؟ تازه می شوی رزیدنت سال یک که وضعت از انترن ها هم بد تر است. بجز چند رشته یمحدود مثل پاتولوزی،بقیه ی رشته ها برای رزیدنت سال یک یعنی صبح تا شب دویدن و دویدن و دویدن...یعنی کشیک یک شب در میان دادن(و فقط اهالی پزشکی می فهمند کشیک یک شب در میان یعنی چه) یعنی اضطراب،دستور شنیدن از اتندینگ محترم و رزیدنت های سال بالا.یعنی رسیدن نعشت به خانه(وبلاگ این خانم دکتر را که تازگی رزیدنت شده بخوانید) ،یعنی مورنینگ ریپورت هایی که میبندند تو را به سوال و جواب...

با تمام این اوصاف من می مانم که چه باید کرد؟نه به آبادی اینجا که ایستاده ام امیدی می رود و نه آینده،منظره ی چشم نوازی دارد  

درس و پزشکی (1)

یکی از مشکلات من اینه که نمی تونم درس بخونم. منظورم درس خوندنیه که به قصد ونیت امتحان رزیدنتی باشه. خیلی وقت ها به این قضیه فکر می کنم. از طرفی فکر می کنم که بلاخره که چی؟ تا کی می خوام پزشک عمومی بمونم؟ اون هم با این فرهنگی که بین مردم جا افتاده که دیگه حتی برای سرما خوردگی هم می خوان برن پیش یک متخصص. نه از نظر مالی ارضا کننده است نه از نظر روحی . حالا شاید بشه یه کار هایی کرد که از نظر مالی درامد خوبی داشته باشی(مثلا یه جای پرت یک درمانگاه بزنی با امکاناتی مثل مامایی و دندانپزشکی. هر چند که من خودم توی چند از این جور درمانگاهها کار کرده ام و اکثرا مگس می پرونند !!). ولی حتی اگه از لحاظ مالی هم ارضا بشی باز مشکل نارضایتی روحی هست. من به شخصه از اینکه باید تمام بیماری ها -از فرق سر تا نوک پا- را ویزیت کنم لذت نمی برم. جدای از اینکه خیلی از مشکلات رو باید به متخصص ارجاع بدیم و از حیطه ی کار ما خارجه، خیلی سخته که آدم رو   بعد از هفت سال درس خوندن و خون دل خوردن به هیچی قبول نداشته باشند! می دنم که مشکلات پزشک عمومی ، دلایل و ریشه های مختلفی داره ولی از همه ی اینها گذشته وقتی بعد از کلی کشیک دادن و درس های سنگین خوندن و امتحانهای جور واجور دادن میشی یک "دکتر"، تازه می فهمی که هیچ جای خوبی نیامده ای واصلا هنوز معلوم نیست که جات توی جامعه کجاست؟...(ادامه دارد)

من توی یک روستا زندگی می کنم.باور نمی کنی؟ جان خودم راست می گم!از همین روستا هم وصل می شم به اینترنت.(این هم از نتایج انقلاب کبیر اسلامی و صد البته دولت عدالت محوره!!).البته اگه بدونین طرح پزشک خانواده چیه،خیلی تعجب نمی کنید. چون خیلی از پزشک های دیگه هم دارن توی روستاها زندگی می کنند. در واقع این طرح برای اینه که دسترسی روستایی ها به امکانات درمانی بیشتر بشه و مراجعاتشون به شهر کمتر. بماند که این طرح چه خوبی ها و بدی هایی داره،چیزی که من می خوام بگم حرف دیگه ایه.نمی دونم فیلم "داگویل" رو دیدین یا نه؟همون که نیکول کید من توش بازی می کنه.قصه اش در مورد دختریه که از جایی فرار کرده و به یک شهر خیلی کوچیک با سکنه ی کم پناهنده شده و پلیس دنبالشه. مردم اون شهر می پذیرند که اونو لو ندهند و پیش خودشون نگه دارن. اون دختر هم برای اینکه محبت اونا رو جبران کرده باشه تصمیم می گیره که به مردم در کار هاشون کمک کنه. مردم اول با خوشرویی میگن که کار خاصی نیست که اون بخواد انجام بده ولی به مرور زمان و با گسترش این حس در بین مردم که منت دارن به سر اون دختر،کارهایی بهش حواله می کنند. کار به اونجا می رسه که مردمی که در بدو ورودش اونقدر مهربون بودن عملا مثل یک کنیز ازش کار می کشند و حتی همه ی مردهای روستا حق خودشون میدونند که از اون دختر ،سوئ استفاده ی جنسی بکنند.(آخر داستان رو هم نمی گم که هر کی ندیده بره ببینه!) حالا جریان زندگی من و "مدی جان" توی این روستا. روز های اول که ما اومده بودیم اینجا هر کدوم از مردم روستا که می رسید ما رو دعوت می کرد خونش(بعد ها فهمیدم این دعوت ها یه جور وسیله است برای پز دادن به همسایه هاشون که ببینید دکتر چقدر با ما رفیقه،ما ابنیم.) هر کس میومد مطب می گفت :"چیزی نمی خوای؟ ماست بیارم برات؟ شیر بیارم برات؟ خرید نداری؟ کاری نداری کمکت کنم؟و..."و ما بعدا فهمیدیم که اینها همش در جهت سوئ استفاده کردن از ما بوده.مثلا کسی که امروز برامون یه کاسه ماست می اورد ،انتظار داشت که فرداشب ساعت یک نصفه شب،براش دفتر چه اش رو مهر کنیم. یا صبح زود قبل از شروع ساعت کاری بچه اش رو که سه روز بود سرما خورده بود می اورد و انتظار داشت که من بیدار شم و ببینمش. خلاصه ما زندگی نداشتیم. شب و نصفه شب و موقع خواب و موقع نهار و ...مردم میومدند در می زدند و کار داشتند. البته ما هم زود دستشون رو خوندیم و تمام ارتباطا تمون رو باهاشون قطع کردیم. ولی جالب اینجا بود که این به اصطلاح "خونگرمی" چقدر دروغین بود و چقدر خود خواهانه.

اینجا شروعی دوباذه است.تلاشی دوباره برای نوشتن در فضایی که بتونم خود سانسوری ها رو به حد اقل برسانم و نگران قضاوت دیگران در مورد خودم نباشم.نگران نباشم که تصویری که از من در ذهن دیگران نقش بسته لک و پیس بشه.اینجا میخوام سعی کنم که خودم رو و درونم رو بهتر  ببینم و بشناسم . 

سالها دل طلب جام جم از ما می کرد      وانچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد.