گل کو ...

گل کو می آید می دانم/با همه خیرگی باد که می اندازد پنجه در دامانش رو ی باریکه ی راه ویران...

گل کو ...

گل کو می آید می دانم/با همه خیرگی باد که می اندازد پنجه در دامانش رو ی باریکه ی راه ویران...

چغندر نامه

دوستی قدیمی  متن زیر را برای گل کو فرستاده تا اینجا نظر شما رو هم راجع به چغندر و انواع و اقسام و مزه ی ان بداند ! متن  او را بدون تغییر  در اینجا می اورم  : 

 

 

 

بانک پاس ارگاد (پاس از کار)

حقیر بخت برگشته که به توصیه امور اداری  که اگر حساب فلان بانک نداشته باشی از حقوق خبری نیست مصمم گشتم همیان سکه ها رادر بانک مذکور سرمایه گذاری کنم القصه  بار اول که وارد بانک شدم با دیدن چند تا قیافه مهربون ویه رییس بانک با تجربه وسیستم نویت زنی ونشستن سر صندلی و ... خیلی خوشحال شدم که بلاخره یه بار هم به عنوان آدم ومشتری توی بانکی بهموم نگاه کردن.خلاصه یه حسا ب جاری ،یه حساب پس اندازتو بانک هزاره سوم و ....کل دارو ندارو بردم تو این بانک ولی افسوس.....

در سری دوم که به این بانک سر زدم:

سه شنبه (یکی از شهرهای استان خوزستان):

ورود بنده و نوبت زنی و 20 دقیقه بعد....

 باجه 5:شماره فلان بفرمایید

- سلام خانم من برای حسابم خدمات اینترنتی می خام

- برید باجه 2

- ببخشید 20 دقیقه معطل شدم

- نوبت نمی خواد

- ولی یه مشتری داره

- عیبی نداره

خانم باجه 2 بدون نوبت یه فرم داد منم پر کردم وگفت فردا بیا،فردا صبح فرصت نشد عصری رفتم(چهارشنبه)

 دستگاه نوبت زنی نوبت گرفتم ونشستم  ولی با کمال تعجب یکی از اپراتورها گفت نوبت کیه؟

من و بغل دستیم هم یه نگاهی به هم کردیم.من گفتم مگه شماره نمی خونید؟

-گفت :خلوته(ولی شماره بالای سرش نشون می داد حداقل 20 نفر دیگه تو نوبتند تا نوبت من برسه)

-من فرم درخواست خدمات اینترنتی پر کردم

 اما گفتن که چون اون همکارشون نیست نمیشه انجامش بدن

منم اعتراض کردم وگفتم کار خاصی نیست میخاید یه رمز بدید ما هم یه چیزایی بلدیم، ناسا که نیست یا اون همکارتون که سیستم رو با خودش نبرده؟

-گفتن نه رمز عبور فقط دست یکیه

منم یاد اون لوح بالای سر ریس افتادم که توش نوشته بود"در پاسارگاد هیچ کس واسطه نیست"

گفتم این منطقی به نظر نمی یاد که امکانات بانک وابسته وقائم به فرد باشه که یکی از دوستان همکار بانک گفتند:

-آقا ما هم برگ چغندر نیستیم

منم اعتراض کردم که آقا این روال تکریم ارباب رجوع توی این بانکه؟چرا حرف ناجور می زنید؟(تو ذهنم بود اگه تو این منطقه این محصولو کشت نمی کردند چی می خواست بگه ،برگ کدو،برگ لبو،برگ هلو ...)

ایشان دوباره گفتند که رمز ها سری است وفقط دست یک نفر است ونمی شود در دسترس همه قرار بگیرد وشما می توانید با تلفن رمزهای خود را دریافت نمایید .

بنده هم گفتم که من مایل نیستم رمز اینجانب تلفنی ارائه شود که ایشان گفتند:

- مگه اطلاعات ناسا است

بنده هم عرض نمودم که شما برای ایمنی مشتریان خود نباید همچین موردی را پیشنهاد دهید ومن هم مایل نیستم و خلاصه کل کل با آن دوست غیر چغندر ادامه داشت (که ایشان پرسیدند بنده مدرکم چیست وآیا تا بحال اشتباه کرده ام یا نه ودر محل کار من از این اتفاق ها می افتد یا خیروپرسیدند در محل کار من اگر همکارم نبود من باید کار ایشان را انجام دهم یا نه و..) وایشان از این نکته غافل بودند که جد بنده چغندر کار بوده وخود بنده در مزارع چغندر پدری مدتی مشغول بوده وچغندر را خوب می شناسم واز دور درصد قند (البته اینجا نمک وشاید تلخی)آن را تشخیص میدهم.

پنجشنبه :

باز هم ورود به بانک واین دفعه دیگه نوبت نگرفتم(تریپ شلغم چغندری) ویه راست رفتم جلو آن همکار محترم (فقط رمز دان)نشستم (البته آن همکار غیر چغندر نیز بودند)وبا گذشت 45 دقیقه بعد بلاخره مشتری ایشان (که البته ایشان نیز چغندر نبودند) رفت واپراتور محترم رو به من کردند وگفتند :با من کاری دارید؟

-بله برای رمز اومدم

-گفتند :3 دقیقه صبر کنید

بعد از 6 دقیقه خلاصه نوبت من شد(تو این فرصت داشتم به این فکر می کردم که پس به این دلیله که روی برگه نوبت می نویسند 20 دقیقه ودر عمل 45 دقیقه طول می کشد ،هرچند دلت هم بخواد توی بانک شیکی اومدی ،کلاس هم داره،رو صندلی هم نشستی،همه اپراتورها مهربون هم هستند، ....اصلا" متوجه گذشت زمان نمی شی مگر اینکه کله ات بوی چغندر سبزی بده)

-بفرمایید،همکارا گفتند که یکبار مراجعه کردید وناراحت شدید،شما باید صبح می آمدید (وبنده متوجه شدم که اشتباه از بنده بوده که چغندری کردم واز قبل وقت قبلی نگرفته ام)

ودوباره فرمودند: در هر صورت عذر می خوام( که در این حین من داشتم از عصبانیت منفجر می شدم که در بانکهایی به این سبک وسیاق که ادعایی مشتری مداری وارائه بانکداری نوین رو دارند هیچ چیز عوض نشده وفقط در بانکهای دیگر می گویند به من چه وبه ما ربطی نداره وچغندرمعابانه عمل می کنندولی در این بانک به جای آن جمله می گویند عذر میخواهم،ولی در نهایت هر دو سیستم  نتیجه عدم نتیجه گیری مشتریه نتیجه گراست،البته توی هزاره سوم کلیه این مفاهیم عوض شده وبه جای نتیجه گرا باید گفت چغندر گرا !!!!!)

-بله اگه لطف کنید من عجله دارم (دوباره ایشان به توضیح مساله پرداختند(شما بخوانید توجیه))

-بله ایرادی نداره الان اگه لطف کنید من عجله دارم(احساس چغندر بودن می کردم)

وایشان شروع به گشتن دنبال برگه درخواست من نمودند.

-ببخشید ظرف این دو روز آماده اش نکردید؟

-نه رمز ها سری هستند ونمی شود از قبل آن را تهیه کرد ودر دسترس همه قرار داد ودوباره مشغول ادامه کار شدند.

عجب چغندری هستم من ، که به این فکر نکرده بودم دوباره از روی فضولی از ایشان درباره ایمنی سایت وفایل الکترونیکی این رمزها پرسیدم که ایشان گفتند که این رمزها در گاوصندوق بانک نگهداری می شوند که کلید آن فقط در دست رییس شعبه است و خود ایشان هم به رمزها دستری ندارند

-ببخشید پس چرا رمز مرا ظرف این دو روز تهیه نکرده ودر یک پاکت درون گاوصندوق نگهداری نکردید که الان معطل نشوم؟

-شما هم ماشاله هرچی من میگم یه چیزی میگید(البته لهجش اینجا روشد:-)

در این حین من متوجه شدم که بهتره اجازه بدم ایشان با تمرکز حواس  بیشتری به کارشون ادامه بدن(البته در واقع از چشم غره یه آقایی که پشت سر ایشان نشسته بود ترسیدم اخه از اولش داشت منو می پاید ومن هم از ترس اینکه الان یه برچسبی بهم بزنن که مثلا به فلانی هم فحش دادی و... خفه شدم)

القصه رمزهارو بهم دادن و در این بین گفتند که ببخشید یکیش پایین افتاده (پرینتش) ومن هم بادیدگاه اغماض همیشگیم گفتم فدا سرت ولی بعد که نگاه کردم دیدم بله رمز گرامی به جای پرینت در کادر سیاه(که البته در کادر سیاه هم به دلیل نوع غیر مرغوب برگه وکاربن هم خوانا هست(توی رمز کارت که اینجوری بود))در پایین کادر سیاه بر روی کاغذ سفید حاشیه کاغذ سیاه درج شده ودر اینجا بود که متوجه اهمیت محصول چغندر در ساخت کاغذ شدم والبته این از معدود دفعاتی بود که ایشان میتوانستند به رمز دسترسی داشته باشند که البته اگربه چشم خواهری ببینه حالا رمزو هم بدونه مگه چی میشه؟

-ببخشید بروشوری داره که چه جوری باید از این رمزها استفاده کنم ؟

-بله از روی میز رییس بانک یکی بردارید

من هم عند عجله  به سمت ایشان رفتم

-سلام خسته نباشید، بروشور استفاده از رمزهای اینترنت وتلفن و می خواستم

-ایشان با آهنگی ملایم که من با لب خوانی متوجه جمله شان شدم گفتند(البته بدون جواب سلام که  فکر می کنم در بانکی به آن پست مدرنی همچین هم  واجب شرعی نباشه)

- رمز رمز دیگه ، برشور برا چیه؟(البته بخونید "براچیته" یا "چییته "یا" سی چیته" یا حتی" اچه" یا"یتیم سرخور رمز مخی سی چیت" )(تازه متوجه بیخ قضیه شدم که مدیریت یک سیستم شبکه الکترونیکی فوق مدرن آخر تکنولوژی غیر چغندری رو به یه چرتکه پوسیده که تازه ده بر یک هم نداره بدی همین آش شلغم میشه)

ومن که متوجه شده بودم آبی از این چغندر بازی ها گرم نمی شه عقب گرد کردم ودر حین خروج از بانک به آن همکار رمزگذار، رمز دان، رمزنگه ندار بده رییس نگه داره  و....گفتم تلفنی نحوه استفاده رو ازتون میپرسم(تو ذهنم تابلو سود روزمره صندوق انصارللمجاهدین السلام اومد5/17 درصد واینکه همه راهها به رم ختم می شوندویه سوال که آیا در رم هم چغندر می کارند؟)از بانک اومدم بیرون،قرن سوم بود،هوا هم یکم سرد بود دلم هم هوس چغندر پخته کرده بود.

یک پیام کوتاه

اولش از یک اس.ام.اس  مسخره شروع شد.توی اداره پشت میز کارم نشسته بودم و داشتم پرونده ی شرکت گاو داری "والیان " را بررسی میکردم.بررسی این جور شرکت های عریض و طویل کار سختی است.روءسای شرکت سعی می کنند آمار و ارقام درآمد های خود را جوری ارایه بدهند که کمتر از حد واقعی به نظر برسد و در نتیجه مالیات کمتری بپردازند.موقع بررسی این پرونده ها آدم باید شش دانگ حواسش را جمع کند و مو را از ماست بیرون بکشد.من هم البته طی این پانزده سالی که در دارایی کار کرده ام تمام فوت و فن ها را یاد گرفته ام . می دانم دستم را توی کدام سوراخ بکنم تا دم حضرات را بگیرم و بکشانمشان بیرون.بلاخره این موها را درآسیاب که سفید نکرده ام  ...آره..می گفتم.نشسته بودم و داشتم تند و تند اعداد را روی ماشین حساب می زدم و جمع و ضرب می کردم.یک دفعه صدای  اس.ام.اس تلفن همراهم بلند شد.نوشته بود:«بچه که بودی  چه آرزویی داشتی ؟»یکی از دوستانم فرستاده بود. یک دوست قدیمی که سالهاست ندیدمش ولی هر از چندی پیام های تلفنی مسخره اش برایم می رسد. من هم معمولا جواب نمی دهم ولی نمی دانم چطور شد که آن روز  با ان همه کار که داشتم تصمیم گرفتم یک جوابی بدهم.خودکارم را گذاشتم زمین و فکر کردم:خوب، بچگی هایم چه آرزویی داشتم؟ یادم نیامد. به همین سادگی ! تعجب کردم . چطور یادم  نمی آمد؟ سعی کردم چند لحظه ای تمرکز کنم.چشم هایم را بستم و فکر کردم . ...بی فایده بود!هیچ چیز یادم نمی امد.وحشت برم داشت.ترسیدم  حافظه ام را از دست داده باشم.چشم هایم را باز کردم و دور و برم را نگاه کردم.همکارم کنار میز بغلی داشت با تلفن بلند بلند  حرف میزد و حین حرف زدن دست هایش را توی هوا تکان میداد. مگسی دور سرش می چرخید  و ویز ویز می کرد و با حرکات دستش این طرف و ان طرف می رقت. من ولی انگار تمام اینها را خواب می دیدم . به خودم گفتم :"نه! ممکن نیست!حتما" از خستگیه وگرنه چطور ممکنه ؟..."

بعد فکر کردم بهتر است قیافه ی دوران بچگی ام را به یاد بیاورم.اینطوری حتما"خاطرات هم یادم می آمد. ولی این هم فایده ای نداشت. در واقع هیچ چیز یادم نمی آمد. صورت بچگی هایم، قد و قواره ام، لباس های بچگی ام،  هیچ چیز! بدتر از همه اینکه متوجه شدم که پدر و مادرم هم یادم نمی اید. پدر و مادر من پانزده بیست سالی می شد که مرده بودند ولی این دلیل نمی شود که آدم قیافه ی آنها را یا خاطرات بودن با انها را به یاد نیاورد. بدنم به عرق نشسته بود. حس می کردم صدای قلبم را می شنوم که خودش را به دیواره ی سینه ام می کوبد. روی مبز بغل همکارم گوشی تلفن را محکم روی دستگاه کوبید و من یکدفعه از جا پریدم. گفتم :«چته منصوری؟چرا اینقدر عصبی هستی؟ با کی حرف می زدی؟»گفت :« برو بابا تو هم! خوابی؟یه ساعته دارم با زنم سر و کله می زنم تازه میگی چی شده؟چی می خواستی بشه؟ بچه اسهال شده و باید بره دکتر. منم که وقت ندارم. بهش می گم خودت ببرش میگه من دست تنهام...ای تف به این زندگی..» گفتم:«خوب بابا !چه خبر شده مگه؟ بچه اسهال شده که شده.خوب  میشه.همین علیرضای ما تا حالا هزار دفعه اسهال گرفته دو سال پیش مسافرت رفته بودیم شیراز. اسهال این بچه مسافرتمون رو زهرمارمون کرد...» همین طور که داشتم حرف میزدم متوجه شدم که اه!من مسافرت شیراز  دو سال پیش را به یاد دارم. آن سال عید اداره به عنوان تشویقی برای کارمندان نمونه هتلی را در شیراز رزرو کرده بود به مدت  پنج روز.بعلاوه ی بلیط هایی برای بازدید از مناطق دیدنی. ولی ما به خاطر اسهال بچه بیشتر وقتمان را مجبور شدییم در هتل بگذرانیم. نفسی به راحتی کشیدم. نه! پس حافظه ام سر جاش بود. حتما" این فراموشی یک حالت موقت بود. فکر کردم شاید از خستگی است. شاید بهتر باشد مرخصی ساعتی  بگیرم و بروم خانه. در یک سال اخیر من حتی یک روز هم مرخصی نداشتم. همیشه سر وقت آمده بودم و تا دیر وقت و اغلب اضافه کارهم مانده بودم. فکر کردم:« آره. میرم خونه  یه دوش میگیرم و استراحت می کنم حالم سر جاش میاد.» بلند شدم که روی میزم را مرتب کنم. منصوری گفت :« چه کار می کنی؟» گفتم :« هیچی!می خوام برم خونه» پوزخندی زد و گفت:« زکی! بچه ی من اسهال شده، تو می خوای بری خونه؟» همینطور که کاغذ ها را جمع می کردم و توی ذونکن ها می گذاشتم چایی را که صبح ابدارچی آورده بود و نخورده بودم هورت کشیدم.سرد و تلخ مزه بود. ذونکن ها را مرتب توی قفسه های پشت سرم چیدم. برگه ی مرخصی را امضا کردم و روی میز گذاشتم و به پارکینگ رفتم.

 توی ماشین که تشستم تازه متوجه لیست خرید زنم شدم. عادت داشتم که همیشه لیست خرید زنم را با یک چسب به کنار آینه ی جلو بچسبانم که فراموش نکنم در راه برگشت خرید کنم. نگاهی به لیست انداختم. هفت ،هشت قلم چیز های جورواجور بود. مرغ و میوه و سبزی و نوشابه و...فردا شب میهمان داشتیم و سیما عادت داشت همیشه یک روز قبل همه ی وسایل مهمانی دادنش جور باشد. ماشین را روشن کردم و راه افتادم. در خیابان اصلی ترافیک وحشتناکی بود. هوا دم کرده بود و ماشین ها مورچه وار حرکت می کردند. شیشه را پایین کشیدم و همانطور که صدای بوق ماشینها در سرم میپیچید و لحظه به لحظه دنده را عوض می کردم، سعی کردم  به گذشته فکر کنم. به دبستان، دبیرستان، دانشگاه... ولی دریغ از حتی یک صحنه که از آن دوران به یاد بیاورم. عرق از بند بند بدنم جاری شده بود. لیست خرید سیما ،جلوی آینه با هر حرکت ماشین تکان تکان می خورد. دوست دوران دبیرستانم کی بود؟بچه که بودم چه بازی هایی می کردم؟ لابد مثل همه ی بچه ها وسطی و فوتبال و دستش ده و ...ولی چرا یادم نمی آمد؟ یعنی در تمام آن  دوران من یک بار دعوا نکرده بودم؟کسی را نزده بودم و یا کسی مرا نزده بود؟ یعنی از پدرم کتک نخورده بودم؟پس چرا یادم نمی آمد؟چرا خانه ی پدری ام را به یاد نمی آوردم؟ توی کدام کوچه بودیم؟کدام محله؟ همسایه ها کی بودند؟ نانوایی کجا بود؟ باغجه داشتیم یا نه؟ حوض چطور؟...ولی ذهن من سفید سفید شده بود. انگار که یک نفر با پاک کن، تمام خطوط و تصاویر آن سالها را پاک کرده بود. دیگر داشتم جوش می آوردم .راهنما زدم و از لا بلای ماشین ها به زحمت خودم را انداختم در یک کوچه ی فرعی. چند تا فرعی را پشت سر هم رفتم بدون اینکه بدانم دارم کجا می روم یا این کوچه ها سر از کجا در می آورد. با خودم گفتم :«به جهنم! یک جایی میره دیگه. بهتر از اون ترافیک لعنتیه »دیگر هیچ چیز برایم مهم نبود.فقط می خواستم که به یاد بیاورم.می خواستم این سفیدی وحشتناک مه آلود مغزم را پاک کنم.می خواستم فریاد بکشم....

وقتی به خود آمدم ،دیدم جلو خانه مان ایستاده ام. نفهمیدم از کجا و چطوری آمده بودم. جلوی در آپارتمانمان چند تا گلدان بزرگ گل مصنوعی گذاشته شده بود. کلید انداختم و در را باز کردم. اول بوی  کتلت سرخ شده را حس کردم و بعد صدای سیما از آشپز خانه آمد که گفت:«اه ! خسرو! تویی؟ چرا اینقدر زود اومدی؟» گفتم :« این گلدونا چیه دم در؟ » از آشپز خانه آمد بیرون. پیش بند کوتاه نارنجی رنگش را پوشیده بود و موهایش را بیگودی پیچیده بود. سرش دو برابر شده بود. گفت:« تازه خریدمشون .قشنگن ، مگه نه؟ » گفتم :«ما که این همه گل مصنوعی داشتیم ، واسه چی...» حرفم را برید و گفت :« نه ! ببین !اینا درختچه ان! نخل و انگور و پرتقال...حالا هم به جای غر زدن بیارشون تو. من که زورم نمی رسید» گلدانها را داخل آوردم و کنار میز پذیرایی گذاشتم. گفتم :«چیدنشون باشه واسه بعد . حالا کار دارم .» و رفتم  سراغ کمد لباسها. ته کمد ، زیر لباسهای زمستانی، آلبوم عکس های قدیمی را پیدا کردم. فکر کردم اگر تصاویر را ببینم، حتما" به خاطر خواهم آورد.ولی... خیلی عجیب بود. وقتی عکس بچگی خودم را دیدم نتوانستم آن را بشناسم.یعنی می دانستم که آن پسر بجه ای که با کله ی تراشیده و صورت بهت زده و یقه ی سفید  لباس مدرسه ،رو به دوربین خیره شده ، منم. ولی یادم نمی آمد.فقط میدانستم که این ،منم.ولی  به یاد نمی آوردم که این بچه کی بوده؟بچه ی شری بوده یا آرام و سر به زیر؟ چه اسباب بازی هایی داشته؟ می خواسته بزرگ که بشود چه کاره بشود؟عکس پدر و مادرم را که دیدم حالم بدتر شد. نه محبتی را به یاد می آوردم و نه خشونتی را.انگار که عکس د و نفر غریبه را دیده باشم. بغض گلویم را گرفت. نمی دانستم چه بلایی به سرم آمده است.ناگهان صدای سیما را از بالای سرم شنیدم که می گفت :«چه کار می کنی؟ امروز زود اومدی که بشینی عکس نگا کنی؟» گفتم:«ولم کن سیما .حالم خوب نیس ».آمد روبرویم،دستش را به کمر زد و گفت :«چته؟ تب داری؟» سرم را تکان  دادم و آلبوم را برگ زدم.گفت:«چیزایی که نوشته بودم رو خریدی؟»بلند گفتم:«نه! نه!نه!سیما !ولم میکنی یا نه؟» گفت:« او...وه! چه خبرته بابا؟ نمیشه دو کلوم باهات حرف زد.»و همانطور که به سمت آشپز خانه بر می گشت،ادامه داد:«مراسم آلبوم نگا کردنت که تموم شد،برو خرید.تازه علیرضا رو هم باید از مدرسه بیاری» بعد هم شروع کرد زیر لبی غرولند کردن. آلبوم دیگری را برداشتم و نگاه کردم.یک عکس از تیم فوتبالی بود که من هم عضو آن بودم.هر چه فکر کردم اسم تیم را به یاد نیاوردم.حتی یادم نمی آمد که زمانی فوتبال بازی هم می کرده ام.آیا  دروازه بان بوم؟ یا مدافع؟ یا خط حمله؟ ...آلبوم دیگری را باز کردم که به نظر جدید تر می آمد.عکس های دوره ی دانشگاه بود. جای شکرش باقی  بود که هنوز یادم بود که حسابداری خوانده ام. آن هم لابد به این خاطر که شغل فعلی ام  هم همین بود. دوستان دوران دانشگاه را نگاه می کردم که نه اسمشان  یادم می آمد و نه می دانستم که کجا هستند و چه می کنند. چند سال گذشته بود؟ ١٢سال؟١٣ سال؟ توی چند تا از عکس ها کنار من دختر جوانی استاده بود.لباس ساده ای پوشیده بود. موهایش را فرق وسط کر ده بود و از دو  طرف روی شانه ها  انداخته بود.چهره ی ملیح و لبخند معصومی داشت. توی یکی  از عکس ها من دستم را دور کمرش حلقه کرده بودم. تعجب کردم. این دیگر کی بود؟ آلبوم را بر داشتم و به اشپز خانه رفتم. سیما داشت کتلت ها را زیر و رو می کرد.مرا که آلبوم به دست دید، گفت:« هنوز نشخوار خاطراتت تموم نشده؟» گفتم:«سیما ! این دختره رو می شناسی؟» چشم غره ای رفت و و نگاهی به آلبوم انداخت:«کی؟ آرزو رو میگی؟» گفتم:« آرزو؟ » گفت:«این چه قیافه ایه به خودت گرفتی؟ یعنی می خوای بگی یادت نمی یاد؟» گفتم :«باور کن یادم نمیاد.» گفت:«دست بردار خسرو. امروز خل و چل شده ای ها! از وقتی اومدی رفتی چسبیدی به اون آلبوم ها،حالا هم که میگی آرزو رو یادت نمیاد.دختری که اون همه سال عاشقش  بودی و براش شعر می گفتی رو یادت نیس؟» با تعجب گفتم :«شعر؟».نفس بلندی از توی سینه اش داد بیرون و گفت :«بعله آقا! در وصف عشق  گدازانت!تا همین چند سال پیش هم دفتر شعراتو نیگه داشته بودی...»بقیه ی حرفهایش را نشنیدم.من عاشق بوده ام؟ من شعر گفته ام؟با خودم گفتم :«دارم دیوونه می شم.آره! حتما" دارم دیوونه میشم.وگرنه چطور ممکنه...»بی اختیار به سمت در به راه افتادم.زنم داد کشید:«کجا! چته تو؟ ببین! میری خرید؟»جوابی ندادم. توی راه پله که بودم موبایلم زنگ زد. زنم بود.گوشی ام را خاموش کردم.

به کوچه که رسیدم فکر کردم کجا برم؟ چه کار کنم؟ و بدون اینکه به خودم جوابی بدهم بی هدف به راه افتادم. توی این فکر بودم که حتما" باید بروم دکتر. حتما" یک چیزیم شده بود. یک مریضی ای،چیزی. شنیده بودم که آدمهای پیر حافظه ی کوتاه مدتشان را از دست می دهند. خاطرات سالها پیش را به یاد می آورند ولی ناهار همان روزشان را نه. ولی مال من بر عکس بود. شاید حافظه ام داشت تحلیل می رفت... در همین فکرها بودم که چیزی به شدت به پشت پایم خورد. برگشتم و دیدم توپ فوتبال چندتا پسر بچه است که توی خیابان بازی می کردند. نگاهی به توپ انداختم. یکی از بچه ها داد زد:« آقا! لطفا" اون توپو شوتش کن بیاد.» من ولی خیره شده بودم به توپ. یادم آمد که توی آلبوم، عکسی بود که من ١٣ـ ١٢ ساله را نشان می داد که توپ فوتبالی را بغل کرده بودم. نمی دانم آن را کادو گرفته بودم یا برایم خریده بودند ولی معلوم بود که خیلی برایم عزیز بوده. آنقدر از داشتنش خوشحال بودم که شعف آن بعد از این همه سال از توی آن عکس زرد رنگ پیدا بود. طوری به خودم فشرده بودمش که انگار ممکن است لحظه ای دیگر غیب شود. پسر بچه گفت:« آقا! حواست کجاست؟ به چی نگاه می کنی؟ » توپش را برداشت و دوان دوان به زمین بازی برگشت. حس کردم سرم دارد گیج می رود. یادم آمد که از صبح به جز همان چای سرد و تلخ اداره چیز دیگری نخورده بودم. آفتاب به فرق سرم می کوبید. روی لبه ی جدول نشستم. آن طرف تر، بچه ها با سر و صدا و هیاهو بازی می کردند. خیره شدم به بازی آنها و گوش دادم به صدای قلبم که بلند اما یکنواخت و کند می تپید.

یک.

روستایی که من در اون زندگی می کنم یه امامزاده داره : امامزاده علی عباس . روستای دیگری در نزدیکی روستای ما هست (تقریبا ده دقیقه فاصله داره ) که اونم یه امامزاده داره . اگه روستای ما رو مبدا جغرافیایی در نظر بگیرین  به سمت شمال که می رویم بعد از نیم ساعت به یه شهر کوچیک می رسیم که دو تا امامزاده دار ه . از روستای ما به سمت جنوب به فاصله ی ربع ساعت روستای دیگری هست با یک امامزاده ی معتبر  و به فاصله ی نیم ساعت یک قدمگاه (ظاهرا قدمگاه حضرت علی ) که جنبه ی زیارتی داره و باز به فاصله ی یک ساعت یک امامزاده ی دیگه. از روستای ما به سمت شرق به فاصله ی یک ساعت شهر کوچک دیگری هست  که امامزاده ی بزرگی داره . به سمت غرب هم همینطور . تا چشم کار می کنه روستا است که اکثرا امامزاده دارن. من که عمری رو در روستاهای استانهای مختلف (از جنوب بگیرید تا شرق و شمال و غرب ) گذرونده ام می دونم که این امامزاده ها همه جا هستند. هر جا دو سه تا روستا باشه حتما یکیش امامزاده داره.

دو.

تقریبا تمام این امامزاده ها کرامات و معجزاتی دارن. خیلی از اونا  شفا می بخشند . یعنی می تونن بیماریهایی رو که علاجی نداشته ، خوب کنند.البته این امامزاده های  کوچک نمی تونند (یا حداقل تا حالا من نشنیده ام ) که چشم کوری رو بینا کنن یا پای معلولی رو به حرکت در بیارن ولی مثلا می تونن درد آرتروز زانو رو حداقل برای چند ماهی بعد از زیارت تخفیف بدن . یا درد ارنج و شانه ی یک زن قالیباف رو. به هر حال من که به عنوان یه پزشک توی این روستاها کار می کنم میبینم که بعد از - به خصوص- زیارتهای دسته جمعی  (مثلا برای شکر گذاری بعد از برداشت محصول ) تعداد مریض هایم واقعا کم می شود! که البته این یه دوره ی کوتاه مدته و بعد از سه چهار هفته همه ی اون مریض ها میان و ضمن تعریف کردن اینکه شفا پیدا کرده بودن دوباره دست به دامن قرص و آمپول می شن...و این ماجرا همیشه تکرار میشه.

سه.

راننده ی درمانگاه  ما تعریف می کرد که در مسیر یکی از روستاهای پرت این منطقه سنگ بزرگ و عجیبی بوده که مردم اون روستا و عشایر اون منطقه  معتقد بودن که محل دفن یک امامزاده است و خیلی به این امامزاده اعتقاد داشتند. طوری که عشایر ساعت ها پای پیاده راه می رفتن تا به این سنگ برسن. ظاهرا از گوشه و کنار این سنگ هم چند تا درختچه  سبز شده بوده که مردم به شاخه هاش دخیل می بستن. و خیلی ها از اون  امامزاده ی بی نام و نشان  شفا گرفته بودن و حاجت روا شده بودن . ولی یک روز  اون منطقه بسته میشه(ظاهرا اونهایی که بسته بودن گفته بودن که می خوان راهسازی بکنن ) و بعد از دو سه روز مردم با سنگ کنار افتاده ای روبرو می شن که زیرش رو کنده بودن. اینطور که شایع شده بود  ظاهرا زیر اون سنگ یک گنج قدیمی دفن شده بود و اون سنگ به واسطه ی ظاهر عجیب و غریبش یه جور نشونه بوده که صاحب گنج بتونه بعدا پیداش کنه( به هر حال هیچ کس برای رسیدن به استخوانهای پوسیده ی یک امامزاده زحمت این کند و کاو رو به خودش نمی ده )

چهار.

. این مورد اولین موردی نیست که از این دست می شنوم.تا قبل از اینکه به روستاها بیام فکر می کردم که «گنج» یا « دفینه » مال قصه های قدیمیه. وقتی اولین بار توی کوههای زاگرس صدای انفجار  خفیفی رو از راه دور شنیدم ، گفتند کسانی هستند که با توجه به یه سری شواهد و قراین دنبال گنج می گردن و از دینامیت برای باز کردن راههای فرو ریخته ی غار ها استفاده می کنن.  ظاهرا یکی از این شواهد وجود امامزاده یا مقبره است که در واقع فقط جهت نشانه گذاری است و عملا امامزاده ای وجود نداره. خود روستایی ها هم اینو می دونن و مثلا مردم روستای ما می گن که امامزاده ی فلان روستا تقلبیه و نشونه است ولی  امامزاده ی خودشون رو اصیل و مستثنی می دونن.

پنج.

وقتی از اصل و نسب امامزاده ها میپرسی چیز های عجیبی می شنوی . مثلا یکیشان  پسر خواهر امام جعفر صادقه. اون یکی عموی امام امام محمد تقیه . یکی دیگه عموزاده ی امام سجاده و...... و معلوم نیست این همه فامیل و بستگان امامان اصلی توی ایران چه می کرده اند؟

یک نظریه می گوید که عده ای از اینها همراه کاروان امام رضا وارد ایران شده بودن تا به مشهد برن. ولی در اینصورت  قاعدتا باید فقط در مسیر حرکت به سوی مشهد امامزاده می داشتیم (با فرض اینکه بین را بیمار شده و در گذشته اند) ولی اگر اهل سفر باشید می بینید که نقطه ای در ایران نیست که امامزاده نداشته باشه.  کاش قضیه به همین جا ختم می شد. چند وقت پیش که از استان هرمزگان عبور می کردیم در یکی از روستاهای خیلی پرت اونجا تابلویی دیدیم که زیارتگاهی رو نشون می داد . باورتون بشه یا نه ، روی تابلو نوشته بود :« قدمگاه حضرت ابوالفضل العباس» . مگه ما چند تا ابوالفضل العباس داریم؟ و مگه همون یکی در ماجرای کربلا – خیلی سال قبل از انکه امام رضا به دنیا بیاد - شهید نشد؟ چطور ممکنه که قدم به روستایی در مناطق دور افتاده ی استان هرمز گان گذاشته باشه؟ حالا اگر قدمگاه امام زمان بود عجیب نبود  چرا که اعتقاد به زنده بودنش هست ولی ابوالفضل العباس؟

شش.

قضیه ی این امازاده ها و رویکردی که مردم بهشون دارن نیاز به یه بحث تخصصی در حوزه ی جامعه شناسی و روان شناسی اجتماعی داره که در سواد من نیست. اگر کسی لینک جالبی در این مورد داشت ممنون می شم که بارای من هم بفرستین.

برنامه ی زندگی من خیلی روشنه و معمولیه. هر روز صبح بیدار می شم. تند تند صبحانه می خورم . میرم می شینم توی در مانگاه و تا ظهر سی ، چهل تا مریض می بینم - که همشون هم توی این فصل سر ما خوردگی و گلو درد دارند و در فصل گرما اسهال و استفراغ - ظهر میام خونه . یه ناهار سر هم بندی شده می خورم و ناهار رو خورده و نخورده میشینم پای نت و وبگردی تا.... غروب که همسر جان از سر کار میاد و بشینیم با هم چایی بخوریم و من به اون بگم چه خبر و اون به من ! گهگاهی البته شبها فیلمی نگاه می کنیم یا کتابی ،شعری , چیزکی می خونیم. ولی کلا همه اش همینه. چند وقت بود داشتم فکر می کردم آیا زندگی همه ی مردم همین قدر تکراری و روز مره و قابل پیش بینیه؟ و اینکه یه زمانی چقدر متنفر بودم از این تکرار مکررات زندگی و پیش خودم فکر می کردم که زندگی من حتما طور دیگری خواهد بود ... ولی حالا می بینم زندگی من شده مثل زندگی هزاران هزار ادم دیگه ی دور و برم. همون قدر روز مره است که زندگی پدر و مادرم بود و مگه ما قرار نبود جور دیگه ای زندگی کنیم؟ مگه قرار نبود متفاوت باشیم؟ حالا فرض به اینکه من الان بخوام زندگیمو متفاوت بکنم، چه کار می تونم بکنم؟ مثلا یه روز صبح بلند شم بی هیچ توضیح یا دلیلی وسایلمو جمع کنم برم یه جای دور. مثلا یه شهر غریب که هیچ کس رو نشناسم و کسی هم ندونه که من اونجام؟ برم تو یه مهمونخونه ی در پیت اتاق بگیرم و ...و...و؟ و چی؟ خوب می تونم برم کلاس پیانو. چیزی که همیشه ارزوش رو داشتم. آره اصلا به ارزو هام فکر خواهم کرد !! آرزو ها !! خدایا ! چقدر رنگ با خته اند ... چقدر غبار روشون نشسته...پیانو...حرکت ظریف انگشت ها روی شاسی ها و اون نوا ...اون صدا که انگار از یه دنیای دیگه است....آره ! می رم کلاس پیانو . ولی ... ولی کلاس پول می خواد و قاعدتا پولی که من با خودم آوردم خرج یه مدت خورد و خوراک و مهمونخونه است. پس چه کار کنم؟ باید برم سر کار... و بعله! دور باطل شروع می شود. کار ،کار ،کار! پول در اوردن به امید اینکه روزی بتونی به ارزو های کوچیک و بزرگت برسی. و ه روز میاد که به خودم میام و میبینم دارم هنوزر کار می کنم و انقدر غرق شده ام توش که یادم رفته واسه ی چی و برای کی دارم کار می کنم....

شعر واره ها

یک. 

 

جادوی ماه  

              جاودانه می تابد. 

 

گرگها و دل من 

                زیر باران 

                  همیشه زوزه می کشند و 

                                      همیشه بی ثمر... 

 

دو.  

 

در کناره ی شب سکوت جاری بود. 

 

صدای باز و بسته شدن در ، 

                         هوای آغشته به بوی مریم را لحظه ا ی آشفت. 

 

دیوار های به جای خالی تو دست کشیدند  

                                                 و بهت من شکست. 

 

دیگر نمی دیدم...